درگیری اهالی روستا بر سر مسائل کوچک، یکی از اتفاقات معمول در روستاهاست. ما در دروان، وقت احداث باغها یک سرکارگر داشتیم و تعدادی کارگر؛ آنها نهری را درست میکردند که باید از بالا میآمد تا نزدیک زمین. آنوقت حقوق کم بود، روزی چهارریال برای کارگر و پنجریال برای سرکارگر.
یکی از کارگرها، نامش مشتی بود و از اقوام مادرم؛ کارگر خوبی هم بود، گردنکلفت و زوردار و خوشفکر و فهمیده. از آنجاکه خرجودخلش نمیخواند، مقداری اضافهتر از حقوقش گرفته بود، یعنی پیشخور کرده بود؛ از طرفی هم گویا شرم کرده بگوید حقوقم را زیاد کنید؛ بنابراین با یکی دیگر از بستگان قرار گذاشته بود، میرفت بیرون کار میکرد؛ یعنی کار را ول کرده بود. من خودم مجبور بودم جای او کار کنم؛ حدودا هجدهسالم بود. پدرم برغان بود؛ رفتم آنجا و جریان را برایش گفتم؛ خیلی نارحت شد که «او به ما بدهکار است، اگر بنای رفتن داشت، باید بدهیاش را میداد و میرفت». بابام با من برگشت دروان؛ مشتی را خواست و با عصبانیت گفت که باید بدهیات را بدهی؛ او جواب داد «این دست مو ندارد، بکن». این را که گفت پدرم بلند شد و بنا کرد به زدن او. مشتی گردنکلفت بود، اما بابام را ملاحظه میکرد؛ افتاده بود زمین، پدرم هم افتاده بود رویش و خرخرهاش را چسبیده بود؛ مشتی موهای بابام را محکم به چنگ گرفته بود؛ چندنفر از دروانیها که آنجا بودند، هرچه کردند نتوانستند آنها را جدا کنند؛ آخرسر من با یک انبر بلند که آنجا بود، زدم روی دستش و موهای بابام آزاد شد؛ پسرعموم هم بابام را کشید آنطرف و هرطور بود آنها را جدا کرد. مشتی بلافاصله فرار کرد به سمت خانهاش؛ پدرم بنا کرد دنبالش برود؛ ما هم همراهش رفتیم؛ باز او فرار کرد و رفت خانهی همان پسرعمویم که برایش کار میکرد، ما هم دنبالش. پسرعمویم مقداری از بدهیاش را داد تا قضیه تمام شود، اما بین پدرم و مشتی اختلاف افتاد؛ به پدرم گفت میکُشمت. بعد از آن رفت یک اسلحهی برنو خرید؛ یکی هم خرید برای خواهرزادهاش. آنها مسلح شده بودند، میرفتند کوه برای شکار؛ گاوهای مردم را میزدند، میآوردند و میخوردند. پدرم را تهدید کرده بودند که «یک گلوله میزنیم توی فُکُلت».
از این موضوع پنجشش ماه گذشت؛ دو نفر دیگر هم به آنها اضافه شدند، چهار نفر مسلح. خطرناک شده بودند؛ سرقت مسلحانه میکردند.
پاییز همان سال تعدادی گلهدار آمدند دروان؛ آنها با پدرم مراودات اقتصادی داشتند؛ در باغ ما ساکن بودند. مشتی و دستهاش آمدند، گلهدارها را فراری دادند و محصولات را هم دزدیدند. من باز رفتم برغان و جریان را برای پدرم گفتم؛ او گفت «دیگر باید تکلیفمان را با اینها روشن کنیم». من ماندم برغان؛ پدرم رفت ژاندارمری کرج و شکایت کرد که «اینها چهار دزد مسلح هستند، امنیت ده را بر هم زدهاند و اموال من را هم دزدیدهاند»؛ آنها پرسیده بودند «آیا اختلاف محلی دارید؟» پدرم گفته بود فرقی نمیکند، آنها مسلح هستند، شما مامور بفرستید تا مطمئن شوید. دو ژاندارم همراه پدرم فرستادند؛ آنها آمدند برغان و به اتفاق رفتیم دروان.
دارودستهی مشتی برای تفنگهایشان مجوز نداشتند؛ آن تفنگها دولتی بودند؛ سربازهایی که فرار کرده بودند، تفنگهایشان را به او و دارودستهاش فروخته بودند.
شب رسیدیم به دروان؛ بابام بنا داشت، هرطور شده، همانشب آنها را بگیریم. رفتیم سر مزرعه، مادرم و بچهها آنجا بودند، مادرم گفت مشتی و دارودستهاش اینجا بودهاند، چای خوردهاند و رفتهاند؛ فامیل مادرم بود دیگر، با او خوب بود؛ از محلیها هم سراغ گرفتیم، معلوم شد رفتهاند کوه برای شکار. خلاصه، شبانه راهی کوهستان شدیم، راه سنگلاخ و تاریک بود؛ قاطرها بهزور میدیدند. آنقدر رفتیم تا از دور یک روشنایی پیدا شد، فهمیدیم آنجا هستند؛ آتش روشن کرده بودند و چهرههاشان در نور پیدا بود؛ ظلمات شب نمیگذاشت آنها ما را ببینند؛ صدای رودخانه هم نمیگذاشت صدای پای قاطرها را بفهمند؛ نشسته بودند دور آتش و چپق میکشیدند؛ تفنگهاشان هم همانجا بود. پدرم به بقیه گفت «شما همینجا بمانید، من جلو میروم، سردستهشان را که گرفتم، آنوقت شما بیایید»، ولی از من خواست دنبالش بروم. ما چند تفنگ داشتیم که البته جواز داشت؛ من یک دولول داشتم. ما یواشیواش نزدیک شدیم؛ در چندقدمیشان، پدرم با صدای بلند گفت «یاالله یاالله»؛ از دیدن ما تعجب کردند؛ پدرم گفت «اگر به شکار آمدهاید پس کو شکارتان؟» مشتی فهمید که قضیه چیست؛ گیوهاش کنار دستش بود، میخواست یواشکی بپوشد و بعد هم لابد دستبهتفنگ شود؛ دستانش که مشغول ورکشیدن گیوه شد، پدرم ناگهان زد زیر چانهاش، افتاد زمین و پدرم خِرش را چسبید؛ بقیهشان هاجوواج بودند؛ من بهسرعت تفنگها را قاپیدم و به کناری رفتم. ژاندارمها و بقیه هم وارد ماجرا شدند؛ آن سه را فورا کت بستند، اما مشتی را نمیتوانستند دستبند بزنند؛ مقاومت میکرد. بالاخره یکی از ژاندارمها یک تیر درکرد در آسمان که مثل بمب صدا کرد، آنجا کوهستان بود دیگر، صدا میپیچید؛ خلاصه آن ژاندارم تهدیدش کرد که «شکمت را خالی میکنم»؛ بالاخره دستش را بستند. چهارنفرشان را به هم بستیم که فرار نکنند. این کار که انجام شد، دیگر صبح شده بود؛ همه آماده شدند برای نماز، جز مشتی؛ پدرم قدری مذهبی بود؛ گفت «عمویت را بگو نمازش را بخواند»؛ ما مشتی را عمو صدا میزدیم، فامیلمان بود دیگر؛ گفتم «عمو پاشو نمازت را بخوان»؛ به زبان محلی گفت «نمیخوانم؛ آقات نماز ما را هم خوانده»؛ خلاصه نماز نخواند. بعد هیزمی جمع کردیم و آتش درست کردیم برای صبحانه؛ چای و قند هم آنها داشتند. صبحانه و چای را من دهانش میگذاشتم؛ رو کرد به من و یواشکی گفت «یک چاقوی خیلی عالی در جیبم دارم، آن را بردار، مال خودت، اگر این ژاندارمها ضبطش کنند، دیگر نمیشود پسش گرفت، آن را به ما نمیدهند». خلاصه هوا که روشن شد، برگشتیم دروان؛ خانههاشان را بازرسی کردیم؛ مقداری فشنگ و باروت هم در خانه داشتند؛ آنها را صورتمجلس کردیم. پدرم دونفرشان را آزاد کرد؛ آن دو هم فامیل بودند؛ اما مشتی و خواهرزادهاش را برد تهران تحویل داد و شکایتی هم علیهشان تنظیم کرد. برایشان دادگاه نظامی تشکیل دادند، دزدیشان ثابت شد و محکومشان کردند به زندان؛ من را هم یکبار خواستند و بازجوییام کردند. دهماه از زندانشان که گذشته بود، نامهای دادند به پدرم و خواستند به ملاقاتشان برود؛ پدرم هم رفت؛ از او خواسته بودند که رضایت بدهد و از زندان بیرون بیاوردشان؛ گفته بودند که دیگر دزدی نمیکنیم و توبه میکنیم و اینها. پدرم به شرط اینکه در شازدهعبدالعظیم قسم بخورند، رضایت داده بود؛ اول برده بودشان حمام غسل توبه کرده بودند، بعد هم کنار ضریح شازدهعبدالعظیم قسم خورده بودند و بالاخره رفته بودند پی کارشان.
این ماجرا در سال 1320 اتفاق افتاد؛ آنها تا مدتها دیگر دزدی نمیکردند.