در ولایت ما رسم بر این بود که افراد حوالی پانزدهسالگی ازدواج میکردند، چه دختر چه پسر؛ بزرگترها هم وسیلهی ازدواج بچههایشان را فراهم میکردند؛ سعی میکردند وصلت صورت بگیرد؛ گاه از پنجششسالگی مشخص میکردند که طرف باید که را بگیرد. من هم حوالی بلوغ که رسیدم، صحبت ازدواج شروع شد؛ فکر کردم حالا که این بحث پیش آمده، خوب است ببینم چهطور و با چه کسی باید ازدواج کنم؛ من برای ازدواج معیارها و ملاکهایی داشتم که شروع کردم به نوشتن آنها. اولین معیار این بود که همسرم پنجشش کلاس بیشتر سواد نداشته باشد؛ خواندن و نوشتن بداند؛ یعنی اگر آدم کاری داشت، یادداشتی فرستاد خانه، مشکل پیش نیاید؛ نظرم این بود که همسرم بیش از من سواد نداشته باشد؛ عقیده داشتم که سواد بیشتر او سبب نافرمانیاش میشود، احساس میکند بزرگتر و داناتر است و در نتیجه برخورد پیش میآید؛ مرد رئیس خانواده است و باید از نظر سواد برتری داشته باشد. دوم اینکه نقص عضو نداشته باشد؛ کور و کچل و چلاغ نباشد. معیار بعدی این بود که از نظر اقتصادی خانوادهی متوسطی داشته باشد، نه خیلی ثروتمند، نه گدا؛ فقر و ثروت هردو سبب فساد هستند؛ فساد در این دو طبقه است؛ افراد متوسط، خانوادهی سالمتری دارند. دیگر اینکه از نظر سنوسال از من کوچکتر باشد.
طبیعتا اگر موردی پیش میآمد، من ملاکهایم را نگاه میکردم؛ همین موضوع باعث میشد، ازدواجم به تاخیر بیافتد؛ طرف یا ندار بود یا ثروتمند یا خیلی خوشگل که من نمیخواستم؛ سعی میکردم ملاکهایم را رعایت کنم.
یک همکلاسی داشتم که خیلی خوشگل بود، قیافهاش اصلا به محلیها نمیخورد، مثل خارجیها، موهای بوری داشت با چشمهای زاغ. خانوادهی ما و خانوادهی او هم خیلی راغب بودند، اما برادری داشت که قدری بدنام بود، به قول قدیمیها دستش کج بود؛ همین باعث شد که من این کار را نکنم. بعدها او زن دکتری شد که از تهران آمده بود؛ بعد از ازدواج هم رفتند همانجا. این گذشت تا سال ۱۳۲۴؛ من سرباز بودم؛ یک شب جمعه اجازه گرفتم، همراه یک سرباز دیگر رفتیم منزل یکی از آشنایان او در سرچشمه. من همیشه نمازم را بهموقع میخواندم؛ مسجدی همان حوالی بود، رفتم برای نماز. وقتی وضو میگرفتم، دیدم خانمی خیلی متجدد نزدیک من ایستاده؛ نگاه نکردم؛ متوجه شد که من او را نشناختهام؛ به اسم صدا زد که «فلانی من را نشناختی؟» خودش بود، همان همکلاسی سابق؛ تعجب کردم، نمیدانستم آنجاست، پرسیدم «تو اینجا چه میکنی؟» جریان ازدواجش را تعریف کرد و قدری از اینطرف و آنطرف گفتیم. تمام این مدت خانمی هم کنارش ایستاده بود، خواهرشوهرش؛ از آنجاکه او خیلی جوان بود و دکتر پیر، برایش بپا گذاشته بود. خانه که میروند، خواهرشوهرش، دوستی و صمیمت ما را به برادرش میگوید؛ دکتر ماجرا را که میپرسد، او میگوید همکلاسیام بود، نمیگوید مثلا فامیلم بود. خلاصه شوهرش شک میکند و کار بالا میگیرد؛ دختره که خیلی هم گردنکلفت بود، آنچنان کشیدهای به شوهرش میزند که او از راهپله میافتد پایین؛ بعد هم میرود طلاقش را میگیرد. شب عید من مرخصی گرفتم، رفتم ده؛ خانه که رسیدم دیدم آن دختر هم آنجا، در منزل ما نشسته است؛ علت را پرسیدم و جریان را تعریف کرد. بعد از این ماجرا، بار دیگر ازدواج کرد؛ با شوهر دوم هم نساخت و جدا شد؛ البته یکی از دلایل این نساختنها این بود که بچهدار نمیشد؛ به گمانم سه یا چهار شوهر کرد تا عاقبت بچهدار شد و ماند.
انسان همیشه باید رعایت کند، باید مراقب زندگیاش باشد، باید بداند که هرکاری، هر معاشرت و گفتوگویی، عواقبی دارد. بعد از او ماجرای جالب دیگری پیش آمد؛ تقریبا بیستوچهارسال داشتم، تازه از سربازی آمده بودم و آنوقت در حصار مینشستیم. از تهران، خانوادهای مهمان ما شده بود، از فامیلهای عزیز؛ آنها دختری داشتند که از لحاظ سنوسال خوب بود، ولی خیلی زیبا بود، خیلی خوش قدوقواره با چشمهای درشت و موهای بلند. من هم جوان بودم دیگر؛ پسندیدیم و نه یک دل، که صد دل عاشق شدم. در یک هفتهای که آنها خانهی ما بودند، صحبتهایی شده بود و گویا او را برای من خواستگاری کرده بودند. آنها برگشتند تهران؛ دم رفتن، من را دعوت کردند که بروم خانهشان. یکیدوروز بعد رفتم تهران، منزل آنها. وقتی رسیدم، او هنوز نیامده بود؛ دبیرستان میرفت. بالاخره آمد؛ چای خوردیم و کمی معاشرت کردیم و بعد آلبومش را آورد تا من ببینم. آنها در معاشرتهای اجتماعی با ما تفاوت داشتند؛ اینکه چند دختر و پسر به اتفاق بروند پیکنیک و با هم عکس بگیرند، اصلا با معیارهای من نمیخواند. بیشتر نگاه کردیم و من فکرم مشغول شد؛ مدام ملاکهایم را مرور میکردم. اولا که از کلاس ششم بالاتر بود؛ دوم اینکه بسیار زیبا بود و من باید تمام وقتم را صرف پاییدن او میکردم. خلاصه اوضاع پیچیدهای بود، زیبایی و مطبوعبودن یکطرف و عقلومنطق طرف دیگر؛ حالا اینها با هم بحث میکنند و من هم آن وسط. خدا میداند به قدری فکرم مشغول شد که بر پیشانیام عرق نشست. فشار سنگینی است؛ آدم در یک وضعیت دوگانه قرار میگیرد و نمیتواند تصمیم بگیرد. خلاصه اینکه هرچه فکر کردم، دیدم بهدرد من نمیخورد، به قول معروف وصلهی تن من نیست؛ من خانوادهای داشتم تقریبا مذهبی، ولی آنها آزاد بودند. هرطور بود تصمیم گرفتم این کار را نکنم. همانجا ساکم را جمع کردم؛ یک چای خواستم و گفتم باید بروم؛ گفتم کاری را در کرج فراموش کردهام، باید بروم و انجامش بدهم. چای را خوردم و الفرار.
خانوادهی نجیبی بودند، ولی او با ملاکهای من نمیخواند؛ از نظر اقتصادی و فرهنگی با ما همخوان نبودند. تا مدتها عکسش را نگه داشته بودم؛ چندسال بعد در تهران با یک جواهرفروش ازدواج کرد. از ایندست ماجراها باز هم داشتم؛ کرج، در بارفروشی عبدالهخانی کار میکردم؛ یکی از کسانی که برای ما بار میآورد، یکروز با دخترش آمد؛ چندبار آمدند و رفتند تا اینکه مادرش دعوتم کرد به خانهشان؛ منظورش این بود که دخترش را به من بدهد. دعوتش را قبول کردم؛ مهمان آنها که بودم، دیدم انحراف اخلاقی دارند؛ مادره با شوهرخواهرش رابطه داشت. خلاصه از او هم صرف نظر کردم؛ هرچه آمدند و رفتند گفتم وضع مالی من خراب است، نمیتوانم ازدواج کنم. نفر بعدی سیاسی بود؛ سنش هم از من بیشتر بود؛ آن هم نشد.
خلاصه اینکه انسان باید در هرکاری منطق داشته باشد، باید مصلحتاندیش باشد و بتواند مصلحت خود را تشخیص بدهد. طبیعت بشر دوگانه است؛ از یک طرف تمایلات جنسی دارد و از طرفی عقل. تمایلات جنسی در انسانها و حیوانات طبیعی است، فطری است و بسیار شدید، اما انسان باید عقلگرا باشد؛ فرق انسان با حیوان در همین است؛ انسان باید از عقلش اجازه بگیرد نه از هوسش.
اکثر اختلافاتی که این روزها در ازدواجها پیش میآید، به همین دلیل است؛ آدمها از عقل کمک نمیگیرند، از هوسشان پیروی میکنند. آنچه از نظر جنسی بهترین است، ممکن است از لحاظ عقلانی بهترین نباشد؛ امروزه آدمها این را در نظر نمیگیرند.
اینکه زن یا شوهر را میگویند همسر، یعنی که باید دوطرف از نظر فکری شرایط مساوی داشته باشند، باید «کلهشان با هم میزان باشد». امروز خیلی از خانوادهها در دادگاهها گرفتارند، به این علت که در ازدواج عقلگرایی نکردهاند؛ معمولا احساس و هوس را ملاک میگیرند و دیگر به این فکر نمیکنند که آیا از نظر فکری هم همسرند یا نه. این در همهی امور آدمها صدق میکند؛ مثلا در ورزش کشتی، فرد باید با هموزن خودش طرف شود، نمیشود یکی سنگینتر از دیگری باشد؛ در زندگی هم اگر یکی از طرفین از نظر اقتصادی، مذهبی، فکری یا هر ملاک دیگری از طرف دیگر سنگینتر باشد، او را از پا درمیآورد؛ زنومرد باید همسر باشند. ازدواج یک وصلت دائمیست، برای نسلها ادامه مییابد؛ این غلط است که فکر کنیم، این وصلت تنها به من و آن طرف ختم میشود؛ زنومردی که ازدواج میکنند، روزی میمیرند، اما اثرات آن ازدواج تا ابد باقی میماند؛ فرزندان و نوهها هستند و این هی ادامه پیدا میکند؛ پس ازدواج کار سادهای نیست؛ باید تفکرات طرفین همخوان باشد تا این کار نتیجهی خوبی بدهد. اگر خانوادهای دچار مشکل باشد، اختلافات و درگیریها روی بچهها اثر میگذارد و باعث انحراف آنها میشود؛ وقتی در خانواده آرامش نباشد، بچه منحرف میشود، میرود دزد میشود یا قاچاقفروش یا معتاد یا… ناراحتیهای خانواده در بچهها منعکس میشود؛ آنها برای رفع مشکلشان هرکدام به سمتی حرکت میکنند، بدون اینکه بدانند مسیر درست کدام است.