این حبیب‌الله‌ها

حوالی سال ۱۳۴۲ یا ۴۳، گروهی از شورای عالی اصناف تهران و وزارت کشور به کرج آمدند تا در آن‌جا هم شورای عالی را دایر کنند. پیش از آن، این اتفاق در تهران، اصفهان، مشهد، تبریز و شیراز افتاده بود. فرماندار کرج که هم‌زمان شهردار هم بود و خیلی هم گردن‌کلفت، همه‌ی اصناف را دعوت کرد برای انتخابات. من آن‌زمان فعالیت سندیکایی داشتم، اما کسی نمی‌دانست که کاندیدای ریاست هم شده‌ام؛ رقیب من آقای محمود کمالی بود، شناخته‌شده و ریش‌سفید.

انتخابات در حیاط پشت فرمانداری انجام شد؛ باید یک رئیس انتخاب می‌شد و چهارنفر هیات مدیره. اتحادیه‌های صنوف مختلف هرکدام یک رای داشتند؛ رئیس‌شان رای می‌داد. خلاصه این‌که من شصت‌درصد رای آوردم و کمالی چهل‌درصد؛ مسئولان از این اتفاق تعجب کرده بودند. فرماندار سخنرانی کرد که اشتباه شده و باید دوباره رای‌گیری شود؛ عده‌ای از بزرگان شهر هم با من مخالف بودند و بنابراین همین نظر را داشتند. من به فرماندار گفتم این نتیجه را صورت‌جلسه کنید، بعد باطلش کنید؛ گفت لزومی ندارد؛ آرا را ریختند در نهر آب و دوباره رای‌گیری کردند. این‌بار من هفتاددرصد رای آوردم؛ نتیجه را صورت‌جلسه کردند، اما فرماندار امضا نکرد؛ نمی‌خواست من انتخاب شوم. خودمان صورت‌مجلس را امضا کردیم و رفتیم پی انجام کار؛ کاری نداشتیم که فرماندار و دیگر مسئولان امضا نکرده‌اند؛ رفتیم جایی را اجاره کردیم، تابلویی هم زدیم و هیات‌مدیره را راه انداختیم؛ کار را شروع کردیم.

چهارم آبان‌ماه، تولد شاه، در میدان اصلی جشن بزرگی برقرار بود. آقای ارسنجانی، وکیل مجلس سخنرانی کرد. بعد از سخنرانی او گفتم خوب است از فرصت استفاده کنم؛ رفتم پشت بلندگو و گفتم «آقایان می‌دانند که کسبه حبیب‌الله هستند؛ حالا این حبیب‌الله‌های کرج خانه‌ای را اجاره کرده‌، شورای عالی را تشکیل داده‌اند؛ برای افتتاحیه از شما دعوت می‌کنیم تشریف بیاورید». قبلا هم مقدمات را فراهم کرده بودیم، پرچم و نوار و قیچی و این‌ها. روسای ادارات ودیگران نمی‌دانستند جریان چیست؛ همگی راه افتادند به سمت شورای عالی اصناف در خیابان دانشکده. آقای ارسنجانی در راه رو کرد به من که «تو عجب آدمی هستی، دست‌وپای همه را گذاشتی تو پوست گردو»؛ خلاصه این‌که آن‌ها آمدند، قیچی را دادیم دست ارسنجانی و شورای عالی اصناف افتتاح شد؛ شیرینی دادیم و همه رفتند و ما کارمان را شروع کردیم. تا ۱۳۴۸ آن‌جا ماندم؛ آن‌سال بنا داشتم عضو انجمن شهر و شورای عالی شهرداری بشوم؛ این شد که استعفا دادم و بیرون آمدم. آن‌جا منحل شد؛ دیگر کسی نبود که اداره کند. قانون به شهرداری اجازه داده بود که کار اصناف را انجام دهد، چون ما را به رسمیت نشناخته بودند. هرچه آیین‌نامه و اساس‌نامه فرستادم تا آن‌جا ثبت شود، موفق نشدم؛ مقامات امنیتی و فرماندار باید تایید می‌کردند که نکرده بودند. با این‌حال تا وقتی بودم، کارمان را انجام می‌دادیم؛ پروانه‌ی کسب را شهرداری باید صادر می‌کرد، ولی کارهای دیگر را خودمان انجام می‌دادیم. آن‌سال وارد انجمن شهر شدم؛ پدرم هم آن‌جا بود.