بهشت گم‌شده

برغان واقعا یک بهشت گم‌شده است؛ امروز مردم توجه چندانی به آن‌جا ندارند،‌ اما در گذشته، پیش از رشد و گسترش کرج، مرکز اقتصادی البرز مرکزی بود. آن‌وقت‌ها معاملات اقتصادی در قزوین و تهران متمرکز بود؛ به این دلیل کلیه معاملات مردم، بین تهران و قزوین، در برغان انجام می‌شد و امور اقتصادی در آن‌جا رونق بسیار داشت.

آن‌زمان در برغان کارخانه‌های متعددی وجود داشت؛ یکی از مهم‌ترین آن‌ها باروت‌کوبی بود. شیوه‌ی تولید باروت بسیار جالب است؛ ماده‌ی اولیه آن زغال درخت بید است و شوره که آن‌زمان از زرند و زاویه و آن اطراف می‌آوردند؛ گاه به این ترکیب، گوگرد هم اضافه می‌‌کردند. روش تهیه شوره هم جالب است؛ مواد اولیه‌ی آن را در استخرهای مخصوصی می‌ریختند تا روغنش به سطح بیاید؛ آن روغن را می‌گرفتند و استفاده می‌کردند. متخصصان این مواد را می‌کوبیدند و غربال می‌کردند و بعد با معیارهای معینی که داشتند، مخلوط می‌کردند. باروت برای مصارف گوناگون، با درجه‌بندی‌های مختلف تهیه می‌شد؛ نوع مرغوب آن برای تفنگ بود؛ قدیم تفنگ‌ها سرپُر بودند، فشنگ نمی‌خورند؛ باروت درجه‌ی دو هم برای انفجار سنگ و این‌قبیل کارها کاربرد داشت. پیش از این‌ها، گویا در برغان نانوایی سنگکی و کارگاه شیشه‌سازی هم بوده است؛ این‌ها را من به یاد ندارم، قدیمی‌تر‌ها می‌گفتند. از دیگر کارهایی که در برغان رواج بسیار داشت، پنبه‌زنی بود. در روستاهای جنوبی کرج پنبه زیاد کشت می‌شد؛ آن‌زمان پنبه را از روستاهایی مثل زرند و زاویه و شهریار و اشتهارد می‌خریدند، می‌آوردند برغان و برای رشتن آماده‌اش می‌کردند. این کار با دستگاه‌های ابتدایی انجام می‌شد؛ کمان‌های بزرگی بود معروف به کمان حلاجی؛ شخصی هم که این را کار می‌کرد می‌گفتند حلاج. آن‌وقت‌ها شاید صد حلاج در برغان فعالیت می‌کردند؛ برای کسانی که از برغان می‌گذشتند صدای کمان حلاجی بسیار گوش‌نواز بود. پنبه‌ها را می‌زدند، هر چهار یا پنج‌کیلو را به هم می‌تابیدند و برای فروش آماده‌شان می‌کردند؛ از روستاهای لواسانات، طالقان و الموت می‌آمدند برای خرید. پنبه‌ مصارف گوناگون داشت؛ یکی این بود که آن را می‌رشتند، نخ می‌کردند و بعد کرباس می‌بافتند. غالب خانه‌ها در ایوانشان یک پاچال کوچک داشتند برای بافت پارچه؛ خانم‌ها در زمستان عموما به این‌کار مشغول بودند. در برغان کارخانه‌ی رنگرزی هم بود؛ همان کرباس‌ها را آن‌جا رنگ می‌کردند، رنگ‌های مختلف. مردها از کرباس رنگ‌شده شلوار و قبا می‌دوختند و از کرباس رنگ‌نشده پیراهن. خانم‌ها از کرباس استفاده نمی‌کردند؛ آن‌ها معمولا چیت می‌خریدند و لباس می‌دوختند. از پنبه و محصولات پنبه‌ای در مراحل مختلف استفاده می‌شد؛ مثلا لباس‌های کرباسی که کهنه می‌شد، می‌فروختند به گیوه‌کِش‌؛ او از آن‌ها تخت گیوه را فراهم می‌کرد؛ کرباس‌های کهنه را لوله می‌کرد و می‌کوبید، بعد با چرم می‌کشید و تخت خیلی محکمی برای گیوه می‌ساخت؛ رویه‌اش را ولی می‌بافت. آن‌زمان مردم از تولیدات خود حداکثر استفاده را می‌کردند، مثل الان نبود که طرف لباس را یک هفته بپوشد و بعد بیاندازد بیرون؛ این اسراف است و باعث می‌شود نیروی کار تلف شود و از بین برود.

در آن زمان علاوه بر تجارت، کشاورزی هم در برغان رونق داشت؛ هزارودویست جریب باغ در آن‌جا بود که محصولات متعددی را تولید می‌کردند؛ هر هزارودویست‌متر یک جریب محسوب می‌شود. توت خشک، گردو و گوجه از مهم‌ترین محصولات برغان بود؛ گوجه‌ی برغانی آن‌زمان معروف بود و هنوز هم هست؛ باغات زیادی زیرکشت گوجه بودند. تابستان‌ها، از روستاهای اطراف خانم‌های زیادی می‌آمدند برغان برای جمع‌آوری گوجه؛ پاییز حقوقشان را می‌گرفتند و برمی‌گشتند به روستای خودشان تا سال بعد که دوباره بیایند. برغانی‌ها گوجه‌ها را خشک می‌کردند و می‌فرستادند قزوین؛ در آن‌جا این محصول را درجه‌بندی می‌کردند و از طریق مازندران به باکو و بعد روسیه و اروپا صادر می‌کردند. برغانی‌ها پیش از باغ‌داری گندم و جو می‌کاشتند؛ اما آب‌وهوای مساعد باعث رونق باغ‌داری شد؛ وقتی در برغان باغ‌داری رشد کرد و به ثمر نشست، آرام‌آرام روستاهای دیگر هم آن را آموختند و باغ‌داری در کل آن منطقه رایج شد. از آن‌جا که هم خریدوفروش گندم در برغان زیاد بود و هم آب فراوان، تعداد زیادی آسیاب آبی هم در آن‌جا فعالیت می‌کردند. کشاورزان روستاهای پایین‌محله مثل کردان و کمال‌آباد گندم‌شان را می‌‌بردند برغان آرد می‌کردند. جز این، آن‌ها کاه و یونجه و علوفه‌ی مازادشان را هم می‌بردند برغان برای فروش؛ برغانی‌ها اسب و قاطر داشتند، اما یونجه و کاه نه. اهالی روستاهای جنوبی برای رفتن به مازندران باید از برغان رد می‌شدند؛ این رفت‌وآمدها هم موجب رونق اقتصاد در آن‌جا بود.

خلاصه این‌که پیش از رشد اقتصادی و تجاری کرج، برغان بزرگ‌ترین مرکز تجاری آن منطقه بود. آن‌زمان چهارصد خانوار در آن‌جا زندگی می‌کردند و غالبا هم در رفاه بودند. ساختمان‌های بازمانده از آن‌زمان گواه این مساله است، ساختمان‌های باارزشی که بعدها رسیدگی نشدند.

همه‌ی برغانی‌ها باغ داشتند، باغ‌های کوچک دو تا پنج‌هزارمتری؛ باغ‌های بزرگ البته کم بود. اهالی برغان بهار و تابستان‌ در باغ زندگی می‌کردند؛ در هر باغ یک خانه بود؛ شب‌های تابستان در سرتاسر باغ‌ها چراغ روشن بود. آن‌ مردم هم در رفاه بودند و هم در آسایش؛ علاوه بر رفاه اقتصادی، آب‌وهوای مطلوب هم داشتند. مردم برغان از لحاظ مذهبی بسیار متعهد و معتقد به دیانت بودند. در آن‌جا سه مسجد بود، مسجد بالامحله، مسجد میان‌محله و مسجد پایین‌محله. این آخری بسیار بزرگ بود و با چوب‌های گران‌قیمت تزیین شده بود؛ هم بسیار زیبا بود و هم در منطقه‌ا‌ی خوش آب‌وهوا قرار داشت؛ یک رودخانه هم از کنارش می‌گذشت. به گمانم زمستان سال ۱۳۱۶ بود که در آتش سوخت؛ شب، لوله‌ی بخاری زیاد داغ شده بود و چوب‌ها آتش گرفته بود؛ شدت آتش آن‌قدر بود که نتوانستند مهارش کنند و تمام مسجد سوخت؛ البته آن‌جا را دوباره ساختند. دو تکیه‌ی بسیار بزرگ هم در برغان بود که با اسلوب صحیح ساخته شده بودند و گویا هنوز هم گاه استفاده می‌شوند.

برغانی‌ها مردمان مقتصدی بودند؛ آن‌ها در پاییز آذوقه‌ی یک‌سالشان را تامین و ذخیره می‌کردند، از گندم و میوه و چیزهای دیگر. انگور مخصوصی بود که از شهریار می‌آمد، معروف به انگور احمدی؛ پوست کلفتی داشت و مقاوم بود؛ آن را می‌خریدند و در زیرزمین‌ها انبار می‌کردند، انواع دیگر میوه را هم به همین‌ترتیب. اهالی برغان هم باسلیقه بودند و هم دوراندیش؛ مثلا این‌که اطراف باغ‌هاشان را درختان صنعتی می‌کاشتند که اگر میوه‌ها را سرما زد، بتوانند ضرر آن را با فروش چوب صنعتی جبران کنند؛ بسیار پیش می‌آمد که سرما همه‌ی میوه‌ها را می‌زد. به یاد دارم سال ۱۳۲۲ از دروان رفتم برغان تا مقداری قند و چای و آذوقه بخرم و ببرم؛ یک الاغ هم با خودم برده بودم. آن‌وقت پدرم و خانواده‌اش در آن‌جا بودند و ما در دروان. ما در برغان باغ داشتیم؛ رفتم آن‌جا کمی علوفه بچینم که الاغم شب را غذا داشته باشد. درست پنجاه‌ویک روز از عید می‌گذشت و علوفه‌ها سبز شده بودند؛ درخت‌ها هم گوجه داشتند،‌ درشت و رسیده. تصمیم گرفتم فردا، قبل از این‌که راهی دروان شوم، کمی از آن‌ها را بچینم و با خودم ببرم. شب را خوابیدم، صبح رفتم قند و چای و این‌ها را خریدم و رفتم باغ برای چیدن گوجه؛ وقتی رفتم آن‌جا دیدم حتی علف‌ها سیاه شده‌اند و خوابیده‌اند روی زمین؛ سرما زده بود تمام درخت‌ها را سیاه کرده بود، حتی یک دانه هم گوجه نبود؛ توت و گردو هم نبود. این اتفاق تا چندسال تکرار شد؛ اما برغانی‌ها به‌خاطر آن دوراندیشی که داشتند، توانستند آن سال‌ها را با فروش همان چوب‌های صنعتی بگذرانند؛ آن‌ها جز باغ‌داری از تجارت و فعالیت‌های اقتصادی هم بهره می‌بردند؛ مثلا خیلی وقت‌ها می‌شد که بار‌فروش‌ها برای گندم و برنج و پنبه و چیزاهایی که می‌آوردند برغان، مشتری پیدا نمی‌کردند، آن‌وقت برغانی‌ها خودشان بار آن‌ها را می‌خریدند و نگه می‌داشتند، مشتری که پیدا می‌شد، می‌فروختند. از دیگر کارهایی که آن‌ها می‌کردند، این بود که پنیر دروانی‌ها را پیش‌خرید می‌کردند؛ مقداری از آن را به‌صورت تازه می‌بردند تهران به‌عنوان پنیر برغان می‌فروختند؛ آن مقدار دیگر را هم می‌کردند توی خیک و نگه می‌داشتند. در اغلب خانه‌ها ده‌بیست خیک پنیر بود که پیش‌خرید کرده بودند؛ آن را می‌گفتند پنیر جلدی که بسیار چرب و پرکیفیت بود؛ در زمستان آن‌ها را هم در تهران و قزوین می‌فروختند، به قیمت بالاتر. در تهران پنیر برغان معروف بود، ولی اغلب آن پنیرها در دروان تولید می‌شد. به همین‌ترتیب گوشت را هم پیش‌خرید می‌کردند؛ مثلا در بهار پول صدمن گوشت را می‌دادند؛ آن‌وقت گله‌دار باید گوسفندها را چاق می‌کرد و شب عید تحویل می‌داد؛ اگر هم نمی‌توانست، باید سال بعد دو برابرش را می‌داد؛ آن‌ها که وضع خوبی نداشتند به این ترتیب استثمار می‌شدند.

برغان هنوز هم از جهات مختلف منطقه‌ی مساعدی‌ست، اما بیش‌تر مردم، آن‌جا را رها کرده، به کرج و قزوین و تهران مهاجرت کرده‌اند؛ اگر آن‌ها برغان را برای زندگی انتخاب کنند، هم از آب‌وهوای خوب استفاده می‌کنند، هم می‌توانند به سادگی به کرج رفت‌وآمد کنند؛ فاصله‌ی آن‌جا تا کرج بیست‌کیلومتر هم نیست. اخیرا توجهاتی به برغان شده است و کارهایی کرده‌اند، اما کافی نیست.