بیست‌سال بعد

من درست بیست‌سال از پدرم کوچکترم؛ در یک شب زمستانی پُربرف متولد شده‌ام، ساعت دوازده شب. مادرم می‌گفت آن شب‌وروزها برف سنگینی باریده بود؛ برف پشت‌بام را که تکانده بودند، شده بود تپه‌ای بلند؛ روی آن را تا بام پله‌پله کرده بودند؛ او می‌گفت مردم برای رفت‌وآمد به خانه‌ی هم، میان برف تونل زده بودند. مثل این را خودم هم به یاد دارم؛ حدودا چهارساله بودم، برف آن‌قدر بود که از پدرم دیگر کاری ساخته نبود، برف‌ها را می‌‌برد اطراف خانه و روی هم تلنبارشان می‌کرد، مثل کوه؛ از سیبری بدتر بود.


همان سال که به دنیا آمدم، پدرم از درخت افتاد؛ حدودا هشت یا نه ماه داشتم. آن اتفاق را خیلی محو به یاد دارم؛ فقط همان منظره مثل یک شبح در ذهنم مانده است، جزئیات دیگر را به یاد ندارم. مادرم می‌گفت، پدرت که ‌افتاد، همین‌طور که از میان شاخه‌ها پایین می‌آمد، تو هم مدام دست‌وپا می‌زدی و سروصدا می‌کردی؛ آن‌وقت گویا مرا با چادر بسته بوده به پشتش. حوالی همان‌سال‌ها پدرم مریض شد؛ اسهال خونی گرفته بود و خوب نمی‌شد؛ نذر کرد برای زیارت به مشهد برود و شفا بگیرد. زمستان بود و مردم برای مشایعت او در قبرستان ده جمع شده بودند، قبرستان در راه خروجی روستا بود. آن‌وقت‌ها رسم بود، کسی را که می‌رفت زیارت، مشایعت می‌کردند. آن‌روز دایی‌ام من را کول کرده بود و می‌برد؛ با آن‌که یک یا دوسال بیش‌تر نداشتم، آن مناظر را به خوبی به یاد دارم؛ جوراب‌های رنگی بافتنی به پا داشتم و پاهایم از پشت دایی‌ام آویزان بود و تکان‌تکان می‌خورد؛ مردم هم پشت سر هم، در یک راه دراز برفی می‌رفتند سمت قبرستان؛ همه‌ی این‌‌ها را به یاد دارم.
در نبود پدرم، مثل این‌که دلتنگی من زیاد بوده است؛ مادرم می‌گفت، «تو ظهرها روبه‌روی در می‌خوابیدی تا بیرون را ببینی؛ یک‌بار هم پرسیدی، این گوساله‌مان دلش برای بابام تنگ نمی‌شود؟»
سفر پدرم حدود دوماه طول کشید. وقت برگشتِ او، باز هم برف فراوان بود، آن‌قدر که مجبور شده بود از راه برغان بیاید؛ راه‌های دیگر همه بند آمده بود. روزی که می‌آمد باز هم مردم جمع شدند؛ این‌بار برای پیشواز. مادرم زهرا‌خانم‌نامی را گفته بود بیاید که من را کول کند. بعد از ناهار او من را با یک چادر محکم بست به پشتش و با جمعیت حرکت کردیم. کمی که رفتیم، دیدم همه راه می‌روند و فقط من بر پشت کسی سوارم؛ بنا کردم به دست‌وپا زدن و دادوفریاد به زبان محلی که «منِ جیرگیر، منِ جیرگیر»، یعنی من را بگذار زمین. مادرم گفت جای همواری که رسیدیم بگذارش زمین تا کمی راه برود؛ همان شد، کمی بعد زهراخانم من را گذاشت زمین؛ سر ظهر بود و آفتاب برف‌ها را آب کرده بود؛ قدم اول نه، دومی را که برداشتم افتادم در چاله‌ای آب و سرتاپا خیس شدم؛ البته آب زیاد نبود. دوباره کولم کرد و..