یکی دیگر از دفعاتی که رفتیم برای آوردن آذوقه، اتفاق جالبی افتاد. آنبار مقصدمان شهسوار بود؛ نرسیده به آنجا، در عباسآباد، روستایی بود که رفتیم و برنجمان را خریدیم. در برگشت، لب جاده که رسیدیم، ماموران همهی بارمان را گرفتند، بردند شهسوار و تحویل کارخانهی برنج دادند. آنها جوالهای ما را هم ضبط کردند؛ راضی بودیم برنجها را ببرند، اما جوالها را بدهند؛ آنها بسیار گرانقیمت و عالی بودند؛ جوالهای مخصوصی که آب باران ازشان رد نمیشد. چندروز آنجا ماندیم؛ در ادارات مختلف پیگیر شدیم، اما کسی جوابگو نبود؛ نه برنجمان را میدادند، نه جوالها را. یک شب که در قهوهخانه خوابیده بودیم، از کسی پرسیدم که اینجا بزرگتر ندارد؟ گفت «چرا شخصی هست به نام اکرمالملک که مالک همهی این منطقه است. رضاشاه همهی املاک او را ضبط کرده بود، اما بعد از رفتنش، اکرمالملک املاکش را پس گرفت؛ حالا هم معمولا کنار رودخانه، در یکی از سازمانهای دولتی مینشیند». شکواییهای نوشتم و سرنوشتمان را کامل توضیح دادم، اینکه از کجا آمدهایم، که هستیم، کجا میرویم و برنج را برای چه خریدهایم و اینها.
روز بعد به تنهایی رفتم خانهی اکرمالملک، همراهانم جرات نکردند بیایند. آنجا نگهبان گفت «آقا میخواهد برود استانداری، همینجا بمان تا بیاید»؛ آمد؛ مردی مسن، بلندقامت و باوقار بود؛ حدودا بیستنفر هم دنبالش بودند. رفتم جلو سلام کردم و نامه را دادم، ماجرا را هم شرح دادم. او نامه را نگرفت، اشاره کرد دنبالش بروم. در استانداری، اکرمالملک و پسرش وارد اتاقی شدند؛ بقیه را راه نمیدادند، ولی من هرطور بود داخل شدم. استاندار آنجا بود؛ دید یک پسربچه با لباس چارواداری، کلاه نمدی و چارق ایستاده آن گوشه؛ گفت «پسر چهکار داری؟» نامه را دادم؛ خواند؛ خندهاش گرفت و رو کرد به اکرمالملک که «آقا این مشکلش با برادر شماست؛ چندروز پیش سبحانًقلیخان برنجها را لب جاده دیده و توقیف کرده است»؛ سبحانقلیخان، برادر اکرمالملک و رئیس دارایی بود. به دستور اکرمالملک، استاندار با او تماس گرفت که «آقا دستور میفرمایند مشکل برنجها حل شود»؛ بعد هم من را فرستاد ادارهی دارایی در میدان شهسوار؛ گفت میروی آنجا و میگویی من را آقا فرستاده است. آنجا که رفتم، سبحانقلیخان گفت «برنجها را نمیتوانم بدهم، چون قدغن است، اما دستور میدهم هم جوالها را بدهند و هم پول برنجها را»؛ تشکر کردم و آمدم. همراهانم خیلی خوشحال شدند؛ رفتیم کارخانهی برنج، پول و جوالها را گرفتیم. بعد از این ماجرا راه افتادیم به سمت چالوس؛ در یکی از روستاهای آن اطراف ماندیم. پیش از آن پیغام داده بودم، پدرم هم آمد آنجا. در این فاصله مقداری از پولها را هم خرج کرده بودیم؛ پدرم که آمد، مقداری برنج برای ما خرید و راهی شدیم به سمت روستا؛ بخشی از راه را باز مجبور بودیم شبانه از میان جنگل برویم؛ تقریبا شب عید بود که رسیدیم.