خواهرت را بده به‌ش

از آغاز شراکت با پدرم مدتی می‌گذشت؛ یک‌روز مشغول کار بودم که عباس یخی آمد و گفت «پسر تو چرا زن نمی‌گیری؟ سه‌نفر را برایت سراغ دارم». اولی پدرش مشروب‌فروش بود؛ البته رستوران داشت، مشروب هم می‌فروخت؛ گفتم «این مناسب نیست؛ پس‌فردا می‌گویند پدرزنش مشروب‌فروش است». دومی از خانواده‌ای مرفه بود؛ فکر کردم من نمی‌توانم رفاه را برای آن زن فراهم کنم؛ او هم مناسب نبود. سومی خواهر حاج‌احمد بود؛ دیدم از هرجهت مناسب حال من است، از نظر خانواده، ثروت و سواد؛ گفتم اگر قسمت باشد، عباس می‌رود مساله را با حاج‌احمد در میان می‌گذارد.

مدتی بعد، یک‌روز حاج‌احمد آمد آن‌جا؛ من حسابی مشغول کار و فعالیت بودم؛ نمی‌دانم این فعالیت من به چشمش آمده بود یا عباس یخی حرفی زده بود که بی‌مقدمه رو کرد به بابام که «چرا برای این زن نمی‌گیری؟»، پدرم گفت «خواهرت را بده به‌ش!» البته بابام از صحبت‌های من و عباس بی‌اطلاع بود.

این را که پدرم گفت دیگر نه حاج‌احمد حرفی زد و نه بابام؛ چای خوردیم و او رفت. بعد گویا حاج‌احمد می‌رود نزد مرحوم جندقی و استخاره می‌گیرد؛ آقای جندقی پیش‌نماز مسجد جامع بود و خیلی هم معتبر؛ در جواب استخاره آیه‌ای می‌آید با این مضمون که خداوند به حضرت موسی می‌گوید بزن به رود نیل و عبور کن؛ مرحوم جندقی می‌گوید نیت تو را نمی‌دانم، اما تاخیر نکن و فورا انجامش بده؛ از آن‌طرف من هم کمی تحقیق کرده بودم؛ مدرسه که می‌رفت، می‌دیدم سنگین می‌رود و سنگین می‌آید. حاج‌احمد دوباره آمد، ما هم که بی‌خبر؛ چای خورد و به بابام گفت «حرفی که دیروز زدی چه بود؟» پدرم فراموش کرده بود، فکر کرد حرف بدی زده و او آمده تا گله کند، گفت «والا من حرف بدی…»؛ حاج‌احمد گفت «نه، راجع به ازدواج امراله…»؛ خلاصه این‌که حرف زدند و قرار ازدواج را گذاشتند؛ وقت ازدواج و مهریه و دیگر جریانات را بعدا نشستیم مکتوب کردیم، من و حاج‌احمد و پدرم. گویا اقوام آن‌ها چندان راضی به این امر نبودند، به حاجی گله می‌کنند که «آخر ننه‌ای، بابایی…»؛ او می‌گوید استخاره کرده‌ام و خوب آمده است؛ حاج احمد کلام نافذی داشت، اگر حرفی می‌زد، کسی جرات نداشت نه بگوید؛ امورات خانه را او با این رویه اداره می‌کرد. بالاخره عقد را انداختند روز تولد حضرت علی؛ آقای شهیدی، آقای جندقی، آقای کمالی و چندنفر دیگر آمدند خانه‌ی احمدآقا و خطبه‌ی عقد را جاری کردند. قرار شد همسرم کلاس ششم را بخواند و دیگر درس را تعطیل کند. سال بعد، یعنی ۱۳۳۴ ازدواج کردیم؛ سال بعد هم عباس به دنیا آمد.

همان‌وقت‌ها بود که از پدرم جدا شدم و زندگی مستقلی را شروع کردم؛ زندگی بالاوپایین بسیار داشت. پیش از بارفروشی کسب‌وکارم معاملات املاک بود؛ سال ۱۳۳۷ سرقفلی همان ملکی را که بعدها شد بارفروشی و بعد هم پاساژ، خریدم به هجده‌هزارتومان. برِ خیابان، دکانی را تجهیز کردم برای معاملات ملکی؛ تلفن و آب گرفتم و مشغول شدم؛ یواش‌یواش افتاد روی غلتک. بین سال‌های ۳۷ تا ۴۲ کارم همان بود؛ بعد از پنج‌سال رها کردم و بارفروشی را راه انداختم؛ خلاصه اوضاع زندگی را روبه‌راه کردم و دوباره رفتم سراغ سیاست و فعالیت‌های اجتماعی.