آموزش که تمام شد، در همان گروهان آتشبار خدمت میکردم؛ بعد از مدتی افراد با تجربه را در قالب ستونهای مختلف اعزام کردند به اطراف ایران، اما فرمانده من را نگه داشت برای آموزش افراد جدید؛ این کار در اواخر دورهی سربازی، یعنی نیمهی اول سال ۱۳۲۵، به من واگذار شد. یکچهارم کلیهی مسئولیتهای آنجا با من بود؛ هر چهارشبانهروز، یکروز مسئولیت نگهبانی با من بود، آموزش سربازهای جدید هم همینطور. آنزمان کشور ناامن بود و بسیاری از سربازها فرار میکردند؛ این یکی از دغدغههای من بود و مراقبت میکردم که مبادا آنها که زیر دستم بودند، فرار کنند.
یکروز حوالی عصر دیدم یکی از سربازها نیست؛ او هیکل درشتی داشت و نبودش کاملا مشخص بود. قسمتهای مختلف را تفحص کردم، اسطبل اسبها، آسایشگاه، آشپزخانه و جاهای دیگر؛ اثری از او نبود و گفتم حتما فرار کرده است. از این بابت خیلی ناراحت شدم، چون مسئولیت با من بود و مواخذه میشدم؛ امیدی نداشتم و خیال میکردم دیگر رفته است. حدود هشت بعدازظهر دیدم سلانهسلانه میآید؛ صدایش کردم که «کجا بودی؟» گفت «رفته بودم باغشاه در قسمتهای دیگر، سری به همشهریهایم بزنم»؛ گفتم «فلانفلانشده باید اجازه میگرفتی؛ تو پدر ما را که درآوردی؛ همهجا را زیرورو کردیم»؛ پاسخ داد «حالا مگر چه شده؟» این را که گفت عصبانی شدم، کشیدهای زدم و توبیخش کردم. آنشب را تا صبح بیدار بودم؛ باید به قسمتهای مختلف رسیدگی میکردم. صبح، یکی از گماشتهها را صدا کردم که با یک اسب یدک برود دنبال فرمانده؛ آنزمان اتومبیل نبود، باید برای فرمانده اسب میفرستادیم. او رفت و من کارهای دیگر را ردیف کردم تا وقتی فرمانده میآید و بازدید میکند مشکلی نباشد. حدود یکساعتونیم بعد فرمانده آمد؛ من، به اصطلاح نظامیها، ایستخبردار دادم و همه خبردار ایستادند؛ او شروع کرد به بازدید قسمتهای مختلف و من هم پشت سرش حرکت میکردم؛ دستم بالا بود، در حالت ادای احترام نظامی؛ باقی سربازها هم خبردار ایستاده بودند. در مسیر بازدید، فرمانده بهناگاه ایستاد، برگشت و کشیدهای زد به من؛ خیلی تعجب کردم؛ نه حرفی زد، نه سوالی، نه جوابی و نه هیچ؛ بعد هم رفت دنبال کار خودش. من هم به کار خودم ادامه دادم، اما بسیار ناراحت بودم که او چرا این کار را کرد؛ من هیچ تقصیری نداشتم. خلاصه هرطور بود تا ظهر طاقت آوردم؛ ساعت دوازده، مسئولیتم تمام میشد؛ همهی آنچه را تحویلم بود، به مسئول بعدی تحویل دادم، اسلحهخانه و انبار و جاهای دیگر؛ بعد از بیستماه خدمت، از سربازخانه فرار کردم.
فرار کردم، چون فرمانده بیجهت آن کار را کرده بود. رفتم دروان؛ به مادرم گفتم یکماه مرخصی گرفتهام؛ از فرار چیزی نگفتم. خیلی نگران و ناراحت بودم؛ بیستماه خدمت کرده بودم، ممکن بود هیچ شود و از بین برود؛ از طرفی هم او بیجهت زده بود و به هیچقیمتی بنای برگشتن نداشتم. اوایل تابستان بود؛ خانواده شبها را در باغ میخوابیدند و من میرفتم روی بام. یکی از آن شبها خیلی فکرم مشغول بود، مدام غلت میزدم و به آن ماجرا فکر میکردم؛ یکباره یادم افتاد که او درست در همان نقطهای کشیده را زد که من آن سرباز را زده بودم؛ این دو به هم در، این انتقامیست که دست طبیعت میگیرد؛ من آن سرباز بیگناه را زده بودم و فرمانده من را. علت را که فهمیدم برخواستم و به مادرم گفتم میخواهم بروم؛ او گفت «تو که گفتی یکماه مرخصی داری؟!» گفتم «نه، یکهفته مرخصی داشتم»؛ تقریبا همان یکهفته هم گذشته بود از آن ماجرا. باروبندیلم را جمع کردم، مقداری میوه و خوراکی برداشتم، یک الاغ کرایه کردم و راهی شدم سمت کرج؛ از آنجا با ماشین رفتم تهران، باغشاه. حدود چهار یا پنج بعدازظهر رسیدم؛ سربازها در میدان دعا میخواندند. منتظر شدم تا مراسم تمام شد؛ فرمانده هم آنجا بود؛ من را که دید، آمد سراغم و پرسید «کجا بودی؟» تا آمدم توضیح دهم، خندهاش گرفت و گفت «برو پی کارت!» گزارش نکرده بود؛ گفت «خیلی دوستت داشتم و بعد هم متوجه شدم که نباید آن کار را میکردم؛ حالا دیگر گذشته و رفته؛ برو سر کارت». خوشحال شدم، هم از اینکه فرمانده گزارش نکرده بود و هم از اینکه تاوان کارم را پس داده بودم. انسان هرکاری در دنیا میکند، باید تاوان آن را بدهد؛ بنابراین انسان نباید به حق دیگران تجاوز کند، نباید ظلم کند و بیجهت دیگران را برنجاند؛ آن اتفاق برای من یک سرمشق شد، اینکه انسان وقتی قدرتی دارد نباید به حقوق دیگران تجاوز کند؛ در همهی عمرم این را مد نظر داشتم و سعی کردم رعایت کنم.