دندان، لنگه و تراز

آن‌زمان که روستا خیلی وسیع بود، صدوبیست خانوار سکنه داشت که اغلب گله‌دار بودند. هرکس سی راس گوسفند داشت، روزگارش می‌گذشت و در رفاه بود؛ البته کسانی هم بودند که حتی دویست راس گوسفند یا بیش‌تر داشتند. پدرم و پدربزرگش، هرکدام بیش از دویست گوسفند داشتند که بخشی از این تعداد را هم به روستاهای دیگر داده بودند برای نگهداری. البته گله‌داری ما برمی‌گردد به دوران پیش از مهاجرتمان.
دروانی‌ها در زمین‌های کمی که داشتند، علوفه می‌کاشتند برای دام‌هاشان؛ آن‌ها کسری علوفه را تابستان از کوهستان جمع‌آوری و ذخیره می‌کردند. در شروع بهار، اهالی گله‌هاشان را می‌بردند کرج و مناطق اطراف آن، چون آن‌جا برف نبود و گله‌ می‌توانست بچرد. دستِ‌ کم یک ماه و دستِ بالا چهل روز آن‌جا می‌ماندند؛ برف که آب می‌شد، برمی‌گشتند به روستا و مراتع کوهستانی. آن‌ها اول تابستان می‌رفتند به سمت قله‌ها؛ در دروان دو قله‌ی بزرگ هست که هرکدام بیش از چهارهزارمتر ارتفاع دارد. همین‌طور آرام‌آرام که می‌رفتند، برف‌ عقب‌نشینی می‌کرد؛ آخر تابستان دیگر به نزدیک قله‌های بلند می‌رسیدند؛ می‌ماندند تا برف نو ببارد. در این مسیر، به هر منزل که می‌رسیدند، ده، پانزده یا بیست‌روز می‌ماندند، بعد دوباره می‌رفتند جلو. جاهای مخصوصی بود برای چادرزدن به نام «یُرد»؛ آن‌جاها ساکن می‌شدند.
گله‌داری آداب و قواعد خودش را داشت؛ مثلا این‌که هر سی راس گوسفند یک واحد محسوب می‌شد و همه‌ی مناسبات هم بر همین اساس بود. اهالی گوسفندها را علامت‌گذاری می‌کردند، هرکس با علامتی مخصوص خودش؛ بعد گله‌هاشان را یکی می‌کردند و صاحبان گله‌ها باید نگهبانی می‌دادند، به ازای هر واحد، یک شب. غروب، گوسفندها را می‌دوشیدند، هرکس دام خودش را؛ شیر را با چوبی که نامش لَله بود، اندازه می‌کردند؛ مثلا یک‌بند، دو‌بند، سه‌بند؛ لَله شاخه‌ی نوعی گیاه بود که بند داشت؛ بعد علامت می‌زدند و سرآخر همه را قاطی می‌کردند؛ اما عواید نهایی را بر اساس تعداد واحدها تقسیم می‌کردند؛ مثلا او که نود گوسفند داشت، سه روز همه‌ی محصول مال او بود، او که کم‌تر داشت، دو روز و او که خیلی کم‌تر داشت یک روز. در نهایت شیرها را می‌دادند به یک نفر که آن را پنیر می‌کرد و برای فروش به شهر می‌برد. جز آن، آن‌ها که شیر زیاد داشتند، آن را می‌جوشاندند و ماست می‌‌زدند، بعد می‌‌گذاشتند کمی ترش شود تا کره‌اش را بگیرند. گاه از آن دوغ هم درست می‌کردند؛ گاه هم دوغ را می‌جوشاندند، کشک درست می‌کردند. آن‌ها که پنیر درست می‌کردند، بعضی اوقات آب آن را قاطی آرد می‌کردند و نانی می‌پختند که خیلی خوش‌مزه بود. این‌دست کارها را خانم‌ها اداره می‌کردند، اما امورات مربوط به گله کار مردها بود. هرروز ته‌مانده‌ی شیر سهم بره‌ها بود؛ غروب آن‌ها را می‌آوردند تا غذایشان را بخورند؛ بره‌ها از گله سوا بودند و چوپان جدا داشتند. از دیگر آداب گله‌داری این بود که پاییز گوسفندهای پیر را چاق می‌کردند و در شهر به قصاب‌ها می‌فروختند. بره‌های نر را هم نگه نمی‌داشتند؛ به همان ترتیب، در زمستان چاقشان می‌کردند و می‌فروختند؛ گاه قصاب‌ها خودشان به روستاها می‌رفتند برای خرید گوسفند. بین گله‌دارهای دروان روابط اقتصادی خاصی جاری بود که بر اساس نوع قرارداد و چندوچون آن، هرکدام نامی خاص خود داشت، مثلا دندان، لنگه یا تراز؛ این‌طور بود که به‌عنوان مثال یکی تعدادی گوسفند را به اجاره می‌گرفت، وقت تحویل، چهاربه‌یک می‌داد؛ چهار راس را می‌داد به صاحبش و یکی را برای خودش نگه می‌داشت یا در ازای هر گوسفند یک‌چارک روغن می‌داد.
خلاصه، بعدها آرام‌آرام مراتع فقیر شدند. آن صدوبیست خانوار، چندهزار راس دام داشتند؛ علوفه کافی نبود؛ بالاخره مراتع و طبعا گله‌داری ضعیف شد. در سال ۱۳۲۰، مرحوم پدرم اهالی را به باغ‌داری توصیه کرد؛ می‌گفت این‌جا آب فراوان است، در زمین‌هاتان جای کاشت علوفه باغ‌داری کنید، گله‌داری دیگر صرف ندارد، اما آن‌هاقبول نمی‌کردند. بعد، خودش اولین کسی بود که زمین‌هایش را به باغ سیب تبدیل کرد. درختان خوبی هم داشت که پس از مرگش رسیدگی نشد و از بین رفت. در آن‌جا سیب خیلی خوب عمل می‌آمد. آن‌وقت سردخانه در ایران نبود؛ باغ‌دار سیب را در اتاقی انبار می‌کرد که مخصوص این کار بود؛ مقداری هم خاک نرم روی آن‌ها می‌ریخت و خردخرد تا شب عید می‌برد بازار و می‌فروخت. بعد از ۱۳۲۰، یواش‌یواش باغ‌داری در دروان معمول شد، اما اهالی درآمد چندانی نداشتند و این سبب شد، رفته‌رفته مهاجرت‌ها شروع شود، عموما به مقصد کرج.