سال های وبایی

من از سابقه‌ی خانوادگی خودم مطلع هستم، از چند نسل قبل، از جهت سبب و نسب. هر خانواده‌‌ای باید از گذشته‌ی خود بداند و آن را در خاطرات خود حفظ کند. وقتی افراد گذشته‌ی خود را بدانند، اصول اجتماعی را بیش‌تر رعایت می‌کنند؛ آن‌ها که از گذشته‌شان بی‌خبرند، بی‌پروا زندگی می‌کنند و کم‌تر تعهد دارند.
جنگ بین‌الملل اول، سال ۱۹۱۴ آغاز شد و در ۱۹۱۸ پایان یافت. بعد از اتمام جنگ، وبا و قحطی در ایران فراگیر شد و بسیاری از مردم مُردند؛ مثلا در روستای ما، «دُروان»، از خانواده‌ی پدرجدم که نامش کبل‌اکبر بود، دو پسرش به نام‌های رضا و میرزا مردند؛ از خانواده‌ی رضا که پدربزرگ من بود هم، چهار پسرش مردند و از آن‌ها فقط بابام و عمه‌ام ماندند. آن‌وقت‌ها بیمار وبایی را می‌گذاشتند در رودخانه، توی آب؛ عارضه‌ی وبا اسهال است، بیمار آب بدنش دفع می‌شود و می‌میرد؛ آن‌ها فکر می‌کردند اگر بیمار را بگذارند توی رودخانه، کمبود آب بدنش جبران می‌شود.
پدرم در وصف آن‌زمان می‌گفت «من بچه بودم، قبل از این‌که پدرم فوت کند، رفتیم کرج، گله‌ و بارمان را هم بردیم؛ مدتی آن‌جا ماندیم‌، بعد برگشتیم. همین مرکز شهر بیابان بود و کشاورزی؛ در محل شهرداری قدیم، زمینی بود که در آن یونجه کاشته بودند»؛ می‌گفت «وبا هنوز به دروان نرسیده بود، ولی کرج را گرفته بود. وقتی برمی‌گشتیم، افرادی را دیدم که روی یونجه‌ها خوابیده‌اند؛ از پدرم پرسیدم «این‌ها چرا این‌جا خوابیده‌اند؟» گفت مرده‌اند؛ از گرسنگی یونجه خورده‌اند و ترکیده‌اند». یونجه‌ی تازه خوشمزه‌ست؛ گاو و گوسفند زیاد می‌خورند. این یونجه در روده‌ گاز تولید می‌کند؛ انسان یا حیوان زیاد بخورد می‌ترکد. آن مردم هم از شدت گرسنگی، زیاد خورده بودند و ترکیده بودند. پدرم می‌گفت «از کرج رفتیم باغستان. آن‌جا یک گوسفند دادیم، عوضش چهار من گندم گرفتیم و بردیم ده. گندم‌ها را آرد کردیم و نان ‌پختیم؛ ذره‌ای نان را با تکه‌ی بزرگی پنیر می‌خوردیم؛ یعنی پنیر را جای نان می‌خوردیم؛ گندم نبود. یک وقتی هم عده‌ای از کرج آمده بودند به ده؛ آن‌قدر فقیر بودند که شب‌ها را در اسطبل می‌خوابیدند؛ بعضی وقت‌ها هم که ما پنیر درست می‌کردیم، آب پنیر را می‌گرفتند و می‌خوردند».
پدربزرگ من و برادرش پیش از پدرشان فوت کرده بودند؛ بنابراین دیگر به پدرم و عموزاده‌هایش ارث تعلق نمی‌گرفت؛ البته کبل‌اکبر، پدربزرگشان، وصیت کرده بود که نوه‌هایش از دو پسر، به جای پدرشان ارث ببرند. وراث او، عمه‌های پدر، زیر بار نمی‌رفتند؛ گویا پدربزرگ ثروت بسیار هم داشته، از گله و باغ و زمین. در این بین، محلی‌ها هم از عمه‌ها حمایت می‌کردند. سرانجام به کمک دایی پدرم و عده‌ای دیگر شکایت نزد مجتهد آن‌جا می‌برند؛ آقای اویسی می‌گوید، باید وصیت‌نامه اجرا شود؛ آن‌ها مجبور به اجرای آن می‌شوند و ارث تقسیم می‌‌شود؛ سهمی به پدرم و سهمی هم به عموزاده‌اش تعلق می‌گیرد و باقی هم به عمه‌ها؛ البته محلی‌ها بیش‌تر اموال را ثلث قرار می‌دهند تا در این میان خودشان بی‌نصیب نمانند. این زمین‌هایی که امروز داریم، همان میراث است.