فیلیپس ویرانه

مقصد بعدی آلمان بود؛ در بازدید مختصری که از انجمن شهر و شهرداری برلین داشتیم، من از شهردار درباره‌ی جمعیت و مقدار عوارض و این‌ها پرسیدم؛ حساب کردم و نسبت آن را با آن‌چه در ایران گرفته می‌شد، سنجیدم‌؛ سرانه‌ی عوارضی که مردم برلین می‌دادند، چندین‌برابر ایرانی‌ها بود. بعد از آن برای ناهار رفتیم برلین شرقی؛ البته خیلی مشکل بود، باید اجازه می‌گرفتیم و با هماهنگی پلیس و این‌ها می‌رفتیم. در آن‌جا، آن‌چه دیدم برایم خیلی جالب و عجیب بود؛ بیش از سی‌نفر دم دکان قصابی به صف ایستاده بودند برای خرید گوشت؛ تا آن‌وقت من چنین چیزی ندیده بودم.

این برای من هم جالب بود و هم ناراحت‌کننده، چون نشان می‌داد در آن‌جا اقتصاد مشکل دارد و مردم در مضیقه هستند. من قبلا اروپا را ندیده بودم، اما در آن سفر اغلب شهرهای بزرگ و پایتخت‌ها را دیدم و با شیوه‌ی زندگی مردم مختلف آشنا شدم؛ مثلا همان برلین غربی که بودیم، جلوی هتل ایستاده بودم که دیدم افراد زیادی در حال دویدن هستند؛ فکر کردم اتفاق خاصی افتاده، اما این‌طور نبود؛ راهنمایمان توضیح داد که این‌ها کار دارند، همیشه کارشان همین است و اگر دیر بروند به کار نمی‌رسند. آن مردم مثل ما نبودند که در خیابان‌ها ول می‌گردیم و آهسته‌آهسته قدم می‌‌زنیم؛ علت پیشرفتشان این است که غفلت نمی‌کنند و به سرعت خودشان را به کار می‌رسانند.

در برلین رفتیم برای بازدید از کارخانه‌ی فیلیپس که یک رادیو هم به ما کادو دادند؛ آن را دزد برد. کارخانه‌ی فیلیپس، اصلا خودش یک شهر بود؛ اغلب کارگران و کارمندان در همان‌جا سکونت می‌کردند، در ساختمان‌های بسیار مرتفع هجده‌ و بیست‌طبقه.

مدیرعامل پذیرایی خوبی از ما کرد و کارخانه را نشانمان داد؛ کارگرها هیچ اهمیت نمی‌دادند که مدیرعامل آن‌جاست، کار خودشان را می‌کردند، نه این‌که طرف کار را قطع کند و مثلا سلام کند و احترام بگذارد و این‌ها؛ فقط کار می‌کردند. بخش‌های مختلف را بازدید کردیم؛ در یکی از قسمت‌ها، کارگرها مشغول ساخت یک توربین برق بودند برای ترکیه؛ آن‌قدر بزرگ بود که یک فولکس‌واگن می‌توانست در آن دور بزند.

بعد از آن مدیرعامل گفت می‌خواهم فیلمی از ایران نشانتان بدهم؛ رفتیم به یک سالن خیلی بزرگ که مخصوص نمایش فیلم و کارهایی از این‌قبیل بود. فیلم مربوط به نصب میل‌های خیلی قدیمی تلگراف بود، در مسیری طولانی از هندوستان تا انگلستان؛ آن‌ها در این مسیر از کوهستان‌های ایران هم گذشته بودند. میل‌های تلگراف بسیار بلند و کوزه‌مانند بودند، پایین‌شان کلفت‌تر و بالایشان نازک‌تر؛ سه‌تکه بودند، برای حمل آسان‌تر؛ تکه‌های آن‌ها را بار شتر و قاطر کرده بودند و می‌بردند؛ از هندوستان و پاکستان آورده بودند ایران که بعد از مسیر ترکیه ببرند به انگلستان. این کار را شرکت فیلیپس کرده بود؛ آن فیلم شاید متعلق به چنددهه قبل از آن تاریخ بود.

آقای مدیرعامل داستان جالبی هم از جنگ بین‌الملل دوم تعریف کرد، از فعالیت کارگرها و کارمندان فیلیپس در آن‌زمان.

آن‌طور که او می‌گفت روس‌ها کارخانه را با توپ می‌زنند ویران می‌کنند، طوری که از آن چیزی نمی‌ماند؛ هرچه از وسایل و تجهیزات هم می‌ماند، جمع می‌کنند و با خود می‌برند.

او الباقی ماجرا را این‌طور شرح داد که «یک وقتی من در خانه بودم و دیدم در می‌زنند؛ چهارتا از کارگرهای قدیمی بودند که از قضا سالم مانده بودند؛ بیش‌تر کارگرها در جنگ کشته شده بودند. آن‌ها آمده بودند که «اجازه می‌دهید ما کارخانه را دوباره راه بیاندازیم؟ همه‌ی کارگرها کشته شده‌اند، ما جان سالم به در برده‌ایم و حالا بی‌کاریم؛ می‌خواهیم کارخانه را دوباره راه‌اندازی کنیم». من از این پیشنهاد خنده‌ام گرفت؛ آخر کارخانه‌ای نمانده بود که دوباره راه‌اندازی شود، نه کارگری مانده بود، نه مهندس و تکنسینی و نه وسیله‌ای؛ با این همه آن‌ها اصرار داشتند با امکانات موجود کارخانه را دوباره راه‌اندازی کنند؛ من هم پذیرفتم.

دوسه ماه بعد آمدند که ما کارهایی کرده‌ایم، بیا ببین. با قطعاتی که از تانک‌ها مانده بود و روس‌ها نبرده بودند، یک ماشین برای بُرش آهن ساخته بودند؛ محصولشان را که دیدم، هم تعجب کردم و هم امیدوار شدم؛ به کارخانه‌ی فیلیپس آمریکا تلگراف زدم و جریان را شرح دادم؛ از آن‌ها خواستم که امکانات بفرستند تا بتوانم آن‌جا را مجددا راه‌اندازی کنم؛ موافقت کردند، امکانات و تجهیزات برای ما فرستادند و توانستیم دوباره کارخانه را راه‌اندازی کنیم؛ این تشکیلات فعلی حاصل تلاش آن چهار کارگر است».

ایمان و پشتکار و فعالیت باعث شده است، آلمانی‌ها به این درجه از قدرت دست یابند.