در برغان خانمی بود که چون بچهدار نمیشد طلاق گرفته بود. از آنجاکه هم مطلقه بود، هم جوان و خوشگل، مادرش جایز نمیدانست برغان بماند، میگفت «تو باید بروی تهران پیش برادرانت بمانی!» گویا بنا میشود پدرم او را ببرد تهران و به برادرانش بسپارد، اما آنجا که میروند با هم ازدواج میکنند. پدرم و همسرش، عزیز، یکماه نیامدند.
برغان را من به تنهایی اداره میکردم، در چهاردهسالگی؛ گندمها را که میآوردند میفروختم، ماندهاش را قپان میکردم و پولش را میپرداختم؛ بعد میدادم کارگرها میبردند انبار؛ اگر هم کسی گندم میخواست بخرد، از انبار تامین میکردیم. یکی از کارگرها، شبها از انبار گندم میبرد؛ من که میخواستم بروم خانه، اول میرفتم سطح گندمها را صاف میکردم و بعد با پنجهام رویشان علامت میگذاشتم؛ او هم همینکار را میکرد، گندم را میبرد و باز خودش علامت میگذاشت؛ صبح که میآمدم، میدیدم همهچیز درست است؛ من بچه بودم، نمیدانستم این علامت من است یا کس دیگری. حسابوکتاب که میکردیم، کم میآوردیم؛ بعدها فهمیدیم که او شبانه چند گونی پُر میکرده و میبرده است.
یکماه بعد پدرم آمد؛ البته ما بعدا فهمیدیم که زن گرفته است؛ همانجا در تهران خانهای اجاره کرده بود و اینها. در همین اثنا مادرم و بچهها هم آمدند برغان که ساکن شوند؛ او در راه از این موضوع مطلع شده بود. یکشب بچهها خواب بودند، فقط من و بابام بیدار بودیم، گفتم «کار درستی نکردی، این موضوع در خانواده اختلاف و مشکل درست میکند؛ حالا کاریست که کردهای، اما اینطور نمیشود که یک خانه در تهران داشته باشی، یکی در برغان و یکی هم در دروان؛ این زندگی را که نمیشود جمعوجور کرد»؛ گفت «حالا چه کنم؟» خانهای که گرفته بودیم دو اتاق داشت؛ گفتم «برو زنت را بیاور همینجا با هم زندگی میکنیم؛ یک اتاق مال ما و ننهمان، یکی هم مال او؛ اگر بخواهی یک ماه تهران باشی و یک ماه اینجا، این زندگی از هم میپاشد»؛ پرسید «مادرت را چه کنم؟»؛ گفتم «نگران نباش؛ آنطرف را تو اداره کن، اینطرف را من؛ باید مراقبت کنیم زندگیمان به هم نخورد».
مسالهی دیگر راضیکردن عزیز بود؛ پدرم نگران بود که شاید او به زندگی در برغان راضی نشود؛ گفتم «او هم با من؛ راضیاش میکنم». خلاصه صبح فردا راهی تهران شدیم؛ نزدیک میدان اعدام خانه گرفته بود برایش. برادرهای عزیز هم همان اطراف ساکن بودند؛ ما که رسیدیم آنها هم آنجا بودند. شب، مهمانها که رفتند، من ماندم و بابام و مادر دومم؛ پدرم مساله را مطرح کرد؛ عزیز گفت «این مشکل است؛ من نمیدانم، میتوانم با مادر اینها زندگی کنم یا نه»؛ گفتم «مادر من با پدرم اختلاف دارد، اصلا نمیخواهد ریختش را ببیند؛ اهل حسادت و اینها هم نیست؛ میتوانی با او زندگی کنی» گفتم «صلاح در این است که بیایی برغان؛ اگر اینجا بمانی نه تو شوهر داری و نه ما پدر». خلاصه هرطور بود قبول کرد؛ روز بعد ماشین گرفتیم، یک وانت شورلت بود، وسایل را جمع کردیم و رفتیم کرج و بعد هم برغان. البته مادرم هم در جریان بود و به این کار رضایت داشت.