سال ۱۳۵۳ اتاق اصناف را دایر کردند و قانون نظام صنفی برای همه اجرا شد؛ همهی اتحادیهها آماده شدند برای تعیین رئیس اتاق اصناف. مسئولان روی یکنفر نظر داشتند و پیشبینی میکردند او رای بیاورد؛ کاسب نبود، از عوامل دربار بود. نظر من را خواستند، گفتم نظری ندارم، هرچه کسبه بگویند، همان است؛ گفتند «اگر فلانی انتخاب شود، تو با او همکاری میکنی؟» گفتم «بله؛ با هرکه انتخاب شود، همکاری میکنم». گویا مسئولان بنا بر مسائل امنیتی او را انتخاب کرده بودند و من را هم بهعنوان معاون در نظر داشتند. این را به کسبه گفتند، آنها زیر بار نرفتند، گفتند «نمیخواهیم؛ نه اتاق اصناف میخواهیم و نه آن آقا را». هفتماه بلاتکلیف بودند؛ در سراسر ایران، جز کرج، اتاق اصناف تشکیل شده بود، اما کسبهی کرج زیر بار نمیرفتند.
مدتی بعد قرار بود در رامسر جلسهای برگزار شود با حضور روسا و معاونان اتاق اصناف؛ باید آنها پیش از افتتاح، آموزش میدیدند. این مساله باعث شده بود، وزیر کشور دستور دهد اتاق اصناف کرج فورا تشکیل شود؛ فرماندار ماجرای امتناع کسبه را برای او شرح داده بود و ضمنا، تاکید هم کرده بود که جز آن فرد مورد نظر، کسی نیست که از عهدهی این کار برآید.
اینکه در شهرستان بزرگی مثل کرج کسی نباشد، باعث تعجب وزیر میشود و شخصی را مامور تحقیق میکند. آقای زاهدی دوست وزیر کشور بود و در کرج باغ داشت؛ وزیر به او میگوید تو که میروی کرج در اینباره تحقیق کن. زاهدی اول میرود بانک صادرات، پرسوجو میکند؛ آنجا به او میگویند «آقا این فرمایشات چیست؟ در کرج هزارنفر هستند که میتوانند اتاق را اداره کنند»؛ میپرسد «مثلا کی؟» میگویند نریمانی؛ بعد در خیابان از یک پارچهفروش میپرسد، او هم همان پاسخ را میدهد؛ به همینترتیب از کسبهی مختلف پرسوجو میکند و همین را میشنود؛ البته طبیعیست که من از این ماجراها بیخبر بودم. بالاخره آقای زاهدی میرود تهران و به وزیر کشور میگوید «نریمانی. از هرکه پرسیدیم گفت نریمانی».
پس از این ماجرا، قرار شد کرج را بگذارند به اختیار خود کسبه تا هرکه را میخواهند انتخاب کنند. فرماندار روسای اتحادیهها را دعوت کرد؛ من هم دعوت شدم. در فرمانداری، رایگیری شد و همه نوشتند نریمانی. من آمادگی پذیرش این را نداشتم، چون قرار بود معاونت را بپذیرم و کار را اداره کنم، نه اینکه رئیس باشم. در چونوچرا بودم و تردید داشتم؛ پدرم گفت «بپذیر و به مردم خدمت کن؛ اگر تو نپذیری یک سرهنگ بازنشسته را میگذارند که مردم را اذیت خواهد کرد». بالاخره قبول کردم؛ حال نه بودجهای در کار است، نه ساختمانی و نه کارمندی، هیچ؛ فقط ادارهای را روی کاغذ سپردهاند به من که برو اجرا کن. ما کار را شروع کردیم. قرار بر این بود که شهرداریها مبلغی را از محل عوارض پرداخت کنند به اتاقها که نکردند؛ کسبه را جمع کردم و گفتم جریان این است؛ آنها قول کمک دادند؛ یکی خانهاش را در اختیارمان گذاشت، دو واحد بزرگ سر خیابان ادهم؛ آقای مجد گفت اثاث هرچه بخواهید، من تامین میکنم؛ یک کامیون بزرگ، میز و مبل و اثاث زندگی آوردند و تحویل دادند؛ یکی تلفن آورد و دیگری برق را فراهم کرد؛ خلاصه همه جمع شدند، اتاق اصناف را با دست خالی تاسیس کردیم. چند کارمند هم گرفتیم با حقوق خیلی کم؛ کسبه در پرداخت حقوق آنها هم کمک میکردند.