همه‌شان بی‌دین و لامذهبند

از پاریس راهی کپنهاگ شدیم، پایتخت دانمارک. آن‌جا با شهردار ملاقات کردیم؛ در جلسه‌ی پرسش‌وپاسخ من پرسیدم «منابع درآمد شما چیست و جز امور جاری چه مخارجی دارید؟» شهردار پاسخ داد «ما عوارض می‌گیریم و کمک‌هایی هم از استان»؛ درباره‌ی هزینه‌ها هم گفت «جز آن‌چه در همه‌ی شهرها معمول است، هزینه‌ی کلیساها را هم ما می‌دهیم». این برای من عجیب بود؛ گفتم «این کار درستی نیست؛ از هرکس عوارض می‌گیرید، باید برای خودش خرج کنید»؛ قاعده این است که دولت مالیات می‌گیرد و هرجا که لازم باشد آن را خرج می‌کند، اما عوارض این‌گونه نیست، از مردم یک شهر گرفته می‌شود و برای همان‌ها هم خرج می‌شود؛ گفتم «کلیسا متعلق به مسیحیان است؛ شما از یهودی و مسلمان و غیره عوارض می‌گیرید و آن را برای مسیحیان خرج می‌کنید؛ این خارج از عدالت است و صحیح نیست»؛ پرسید «شما چه می‌کنید؟» پاسخ دادم «در کشور ما عوارض خرج شهرها می‌شود؛ مخارج اماکن مقدس ادیان مختلف را متدینان همان دین می‌پردازند؛ مخارج مسجد را مسلمانان می‌دهند، مخارج کلیسا را مسیحیان و… کار شما خلاف عدالت است؛ عوارض را از همه می‌گیرید، خرج گروهی خاص می‌کنید»؛ شهردار پاسخ داد «ما این‌جا متدین نداریم»؛ همه‌ی آن‌ها بی‌دین و لامذهبند! او گفت «ما ساختمان‌های قدیمی و باستانی را حفظ می‌کنیم و کلیساها هم جزو آن‌ها هستند»؛ استدلالش را نپذیرفتم و ادامه دادم که «ما هم ساختمان‌های قدیمی و آثار باستانی داریم، اما بحث آن‌ها سواست؛ بودجه‌ی نگهداری از اماکن تاریخی و باستانی اصلا از محل دیگری تامین می‌شود؛ شاید اصلا مسیحیان نتوانند مخارج نگهداری یک کلیسای باستانی را بپردازند؛ آن‌وقت شهرداری باید از بودجه‌ای استفاده کند که مخصوص نگهداری بناهای تاریخی‌ست»؛ خلاصه این‌که شهردار از گفته‌های من خوشش آمد و بخش‌هایی را هم یادداشت کرد. بعد از آن پذیرایی شدیم و بازگشتیم به هتل.

در کپنهاگ چند چیز خیلی نظر من را جلب کرد؛ اولین آن‌ها کاخی بود معروف به کاخ شکار؛ مقابلش مجسمه‌ی بزرگی از یک شکار نصب کرده‌ بودند که بسیار زیبا بود. در قسمتی دیگر در فضای بیرونی کاخ، با گل و سبزه نقش فرش ایرانی را درست کرده بودند؛ خیلی هم بزرگ بود، تقریبا ده‌دربیست؛ خیلی جالب بود و خیلی لذت بردیم، نقش قالی تبریز بود. در کاخ شکار محلی هم بود برای برگزاری جلسات شهر؛ وقتی جلسه برقرار بود و بزرگان شهر آن‌جا بودند، غذا و اقلام پذیرایی را با یک بالابر مخصوص می‌دادند بالا که کسی در محل جلسات رفت‌وآمد نکند؛ این هم برای من جالب بود. از دیگر دیدنی‌های کپنهاگ مجسمه‌ی یک دختر بود؛ لب دریا، روی یک سنگ خیلی بزرگ نصبش کرده بودند و سنبل وفاداری بود؛ داستانی هم داشت که راهنمایمان مختصرا شرح داد؛ او می‌گفت وفادارترین زنان این منطقه کپنهاگی هستند.