چای و چپق و تریاک و سیگار

بُردن عزیز به برغان و اصلا ازدواج مجدد پدرم، باعث بروز اختلافات شدیدی بین او و برغانی‌ها شد. این اختلافات دو دلیل عمده داشت؛ اول این‌که شوهر سابق عزیز و فک‌وفامیلش در برغان زندگی می‌کردند و از متنفذین آن‌جا بودند. دلیل دیگر این بود که پدر من در آن‌جا کارش گرفته بود و سرشناس شده بود؛ خیلی هم به خودش می‌رسید و لباس‌های آن‌چنانی می‌پوشید، خوش‌تیب بود؛ مثلا این‌که کلاه سر نمی‌گذاشت؛ قدیمی‌ها این را بد می‌دانستند و ایراد می‌گرفتتند. این دلایل دردسرها و مشکلاتی برای خانواده‌ی ما پیش آورد. پدرم مدتی قبل از این جریانات از مش‌رضا جدا شده بود؛ خودش کاروان‌سرایی کرایه کرده بود و مستقل کار می‌کرد. صاحب آن کاروان‌سرا پسرخاله‌ی مادرم بود، از طرفی با شوهر سابق عزیز هم خویشیت داشت؛ عزیز را که آوردیم برغان، او فشار می‌آورد که «کاروان‌سرا را تخلیه کن!» البته اختلافش با پدرم ریشه در گذشته هم داشت؛ مادرش سال‌ها پیش از آن، در دروان، زن پدربزرگم بوده است؛ پدرِ بابام. گویا پدربزرگم زن دیگری می‌گیرد که می‌شود مادر پدرم؛ یعنی پدرم از زن دوم بوده است؛ آن زن اول، پیش از آن‌که بچه‌دار شود، طلاق می‌گیرد و می‌رود برغان به یکی از ثروتمندان آن‌جا شوهر می‌کند. به این ترتیب، آن‌ها اساسا با پدرم و خانواده‌ی او بد بودند و عَلَم مخالفت را هم همان‌ها برداشتند. علاوه بر صاحب کاروان‌سرا، صاحب‌خانه هم فشار می‌آورد که «تخلیه کن!» خلاصه این‌که مخالفت برغانی‌ها تدریجا علنی شد و شدت گرفت؛ آن‌ها تصمیم گرفتند عملا به ما حمله کنند و نوعی جنگ را راه بیاندازند.

قهوه‌خانه‌ای بود نزدیک مسجد؛ قرار بود اهالی آن‌جا جمع شوند تا در این‌باره تصمیم بگیرند و کار را یکسره کنند؛ می‌خواستند اثاث ما را بیرون بریزند و این‌ها. پدرم در جریان قرارومدار آن‌ها بود؛ غروب همان‌روز من را فرستاد تا از ماجرا سردرآورم؛ گفت «پشت آن قهوه‌خانه یک کاروان‌سراست که پنجره‌ای رو به قهوه‌خانه دارد؛ جوری که کسی متوجه نشود برو آن‌جا، مذاکرات آن‌ها را گوش کن و خبرش را برای من بیاور». من در تاریکی شب آرام‌آرام خودم را رساندم پشت پنجره، جوری که کاملا بر اوضاع مسلط بودم، هم می‌دیدم و هم می‌شنیدم. اهالی آمدند و سبیل‌در‌سبیل نشستند؛ چای می‌خوردند و تریاک می‌کشیدند و چپق و سیگار؛ مدام هم فحش می‌دادند به بابام؛ یکی می‌گفت اثاثش را بیرون بریزیم، آن یکی می‌گفت بزنیم پدرش را درآوریم پدرسوخته را؛ خلاصه جو بسیار بدی بود؛ همه مخالف بودند. در میان آن‌ها یکی هم بود که هیچ نمی‌گفت؛ یکی از بزرگان و ثروتمندان برغان با شخصیتی بسیار موجه؛ معروف بود به حاج‌آقابگ؛ فقط گوش می‌داد و آرام‌آرام تریاکش را می‌کشید؛ دیگران هی می‌گفتند و او هی تریاک را می‌چسباند و می‌کشید و چای می‌خورد. همه که خوب حرف‌هاشان را زدند، حاج‌آقابگ خودش را جمع‌وجور کرد، بساط چای و تریاک را به کناری گذاشت که یعنی آماده صحبت است؛ بقیه ساکت شدند و به اصطلاح گوش ایستادند تا او بگوید. گفت «من هرچه فکر می‌کنم، می‌بینم این آقاخان دروانی کاری نکرده که ما ناراحت شویم؛ زن گرفته؟ خب به ما چه که زن گرفته! کاسبی می‌کند؟ خب بکند، مگر جلوی کاروکسب دیگران را گرفته؟ همه کاسبی می‌کنند، او هم می‌کند؛ کار خلافی نکرده، مال کسی را نخورده، به کسی فحش نداده و آدم ناموجهی هم نیست؛ این آقاخان دروانی کاری نکرده». حاج‌آقابگ «دروانی» را مخصوصا جوری می‌گفت که آن‌ها حساب کار دست‌شان بیاید؛ چون دروانی‌ها کمی خشونت دارند و اهالی دهات اطراف از آن‌ها حساب می‌برند. بعد یکی از آن‌طرف گفت‌ «بله حاج‌آقابگ راست می‌گوید، به ما چه مربوط است؟» آن‌یکی از طرف دیگر گفت « بله دیگر، ما چه‌کار به این‌کارها داریم؛ به ما چه؟» خلاصه جو کلا عوض شد. من دیگر بلند شدم؛ جَلدی رفتم و تصویر آن مذاکرات را به پدرم منتقل کردم. او گفت «برویم بخوابیم؛ کار تمام است».

فردای آن روز پدرم گفت برای این‌که جو آرام شود، باید این خانه و کاروان‌سرا را خالی کنیم. برغان ملک وقفی زیاد دارد، از خانه و باغ گرفته تا مغازه و کاروان‌سرا؛ پدرم، بدون این‌که کسی بفهمد همه‌‌ی آن‌ املاک را اجاره کرد؛ برای این‌کار رفت تهران، گویا واقف آن املاک یا اداره‌ای که مسئول این‌کار بود، در تهران بود. بعد از آن، خانه و کاروان‌سرا را تخلیه کردیم و رفتیم در همان جاهایی که اجاره کرده بود ساکن شدیم و کاروکسب را ادامه دادیم. اوضاع به ظاهر آرام شد، اما در واقع مبارزه‌ی مخفی آغاز شده بود؛ از آن‌جاکه آن برنامه به جایی نرسیده بود، آن‌ها مخفیانه با ما مبارزه می‌کردند؛ مثلا سر راه می‌ایستادند، بارهایی را که برای ما می‌آمد منحرف می‌کردند، می‌گفتند نریمانی از این‌جا رفته است و بارها را خودشان می‌بردند جای دیگر. این رویه چهارسال طول کشید و طوری پیش رفت که پدرم دیگر نتوانست کار کند؛ از طرف دیگر در ۱۳۱۹ من هم از خانواده جدا شدم و رفتم کرج؛ یعنی که دیگر کمک‌حالش نبودم.