گت‌آقا

من تقریبا هجده‌سال داشتم که پدر مادرم مرحوم شد، کربلایی غلام‌علی. ما به او می‌گفتیم «گت‌آقا»، یعنی پدربزرگ. او مرد بسیار آرامی بود و کم‌تر پیش می‌آمد درگیر موضوعی شود؛ مثلا اگر درباره‌ی فلان مساله نظرش را جویا می‌شدند،‌ می‌گفت هرچه بزرگ‌ترها بگویند، هیچ‌وقت اظهار نظر نمی‌کرد؛ یا مثلا می‌گفتند «کربلایی قرار است هر سری یک‌تومان بدهد، بابت فلان چیز»، او دوتومان می‌داد؛ همیشه هم در کار خیر پیش‌قدم بود. 

گت‌آقا گله‌دار بود، وضع مالی خوبی هم داشت، طوری که آن‌‌زمان خانه‌اش کاملا قالی‌فرش بود؛ در بچگی ما، در روستاها قالی نبود، مردم گلیم و نمد داشتند. آن‌وقت سه نوع قالی بود، از نظر اندازه؛ می‌گفتند میانه و کناره و زرانداز. خانه‌ها استاندارد نبود، هرکس برای خودش خانه‌ای می‌ساخت، با طول و ابعاد نامعلوم؛ به همین‌خاطر قالی‌های کوچک می‌گرفتند که قابل استفاده باشد. آن‌ها که خانه‌های بزرگ داشتند، وسط را با میانه پُر می‌کردند و اطراف را با کناره و زرانداز. خانه‌ی گت‌آقا بسیار بزرگ بود، فقط چهار یا پنج در داشت؛ تمام آن خانه پر از فرش بود. 

یک کرسی خیلی بزرگ هم داشت که موقع غذاخوردن همه دور آن می‌نشستند. در آن خانه‌ اغلب ظرف‌وظروف چینی بود؛ صندلی هم بود؛ آن‌زمان کسی در خانه‌اش صندلی نداشت؛ صندلی البته فقط یکی بود، برای مُلا در ایام روضه‌خوانی. پدربزرگم خیلی هم مذهبی و معتقد بود و به علما احترام زیادی می‌گذاشت. در برغان آخوندی بود به نام شیخ‌داوود شهیدی که البته من او را ندیده بودم؛ پدربزرگم برایش احترام زیادی قائل بود. او می‌گفت، شیخ‌داوود هرسال می‌رفت زیارت یکی از امام‌زاده‌های اطراف، شب را می‌آمد دروان می‌ماند و بعد برمی‌گشت برغان. به گفته‌ی پدربزرگم یک‌بار که او بعد از زیارت می‌رود دروان، به مناسبت حضورش، یکی از پشت‌بام‌ها را فرش می‌کنند و بزرگان هم جمع می‌شوند؛ سرشب خروس‌ها یک‌باره بنا می‌کنند به خواندن؛ مردم تعجب می‌کنند که آن آواز بی‌موقع برای چیست، خروس‌ها معمولا سحر می‌خوانند؛ از شیخ‌داوود علت را می‌پرسند، می‌گوید این آخرین‌بار است که من به دروان می‌آیم، خروس‌ها این را خبر می‌دهند و من باید خداحافظی کنم؛ همین‌طور هم می‌شود، او چندماه بعد می‌میرد. مرگ شیخ‌داوود را گت‌آقا در خواب می‌بیند؛ صبح دو گوسفند چاق و بزرگ برمی‌دارد، راهی برغان می‌شود، آن‌جا که می‌رسد، می‌بیند بله، شیخ‌داوود به رحمت خدا رفته است.