کسی که میخواهد در پیری مشکل نداشته باشد، باید در جوانی قناعت کند؛ باید صرفهجویی کند تا زندگی و اموراتش در پیری بگذرد. وقتی من کار و فعالیت را شروع کردم، سرمایهای نداشتم؛ کاری هم که انجام میدادم بسیار کمدرآمد بود. من روزی ششتومان درآمد داشتم؛ سهتومان آن را صرفهجویی میکردم، میگذاشتم کنار. سر ماه آنچه را جمع کرده بودم میدادم پیشقسط یک فرش؛ جز این، کار دیگری نمیشد انجام داد، با آن پول نمیتوانستم کار مهمی بکنم؛ به نظرم آمده بود که با این کیفیت میتوانم مقداری مایه فراهم کنم. ماهی صدوبیستتومان قسط میدادم؛ هر فرش هزارودویستتومان بود. چندسال، روزانه نیمی از درآمدم را جمع کرده بودم تا شده بود چهار تخته فرش؛ آنزمان فرش زیر پای خودمان کهنه بود، اما از آن فرشها استفاده نمیکردیم.
یکنفر نزدیک خیابان برغان پانصدمتر زمین داشت که میخواست بفروشد؛ گفتم چند؟ گفت پنجهزارتومان؛ پرسیدم با «فرش معاوضه میکنی؟» گفت «اشکال ندارد، بیار ببینم»؛ خلاصه قبول کرد و معامله کردیم و زمین را به نامم زد.
بعد از مدتی اتفاق جالبی افتاد؛ دو برادر بودند، بنا؛ ما میگفتیمشان معمار؛ آنها را دیدم و گفتم «من یک زمین دارم، اگر میخواهید به شما میفروشم»؛ گفتند «ما پول نداریم، مشارکت میکنیم»؛ شیوهی کارشان را که شرح دادند، نپسندیدم؛ گفتم «اینطور نه؛ بسازید، بفروشید، پولش را به من بدهید»؛ آنها قبول کردند؛ قرار شد آنجا را که ساختند و فروختند، دههزارتومان به من بدهند. چهار خانهی کوچک ساختند؛ سهتا را فروختند و یکی را تا مدت زیادی نگه داشتند؛ آنوقت در حاشیه شهر بود ولی بعد افتاد وسط شهر. خلاصه آنها دههزارتومان را دادند و حساب ما تسویه شد. بعد از آن یک زمین دیگر پیدا کردم نزدیک خیابان دکتر همایون، کوچهی گندمبخش؛ آنجا را دههزارتومان خریدم. یک معمار آشنا داشتم، آدم خیلی خوبی بود؛ بچهدار هم نمیشد؛ به او گفتم «من این زمین را خریدهام؛ شما میخواهی بسازی؟» گفت میسازم؛ گفتم «بساز و بفروش و پول من را بده»؛ قرار شد بیستهزارتومان بدهد. معمار چهار واحد ساخت؛ یکی را فروخت، پول مصالح را داد؛ بعد به من گفت تو بیا همینجا بنشین؛ قبول کردم؛ خودش طبقهی اول نشست، ما طبقهی دوم. در همان خانه رویا نزدیک بود از طبقهی دوم بیافتد پایین؛ دوسال آنجا نشستیم؛ بعد معمار خانه را فروخت، بیستهزارتومان من را داد و الباقی را خودش برداشت.
دوباره دنبال خانه میگشتم؛ اینبار دوتا پیدا کردم؛ آنجا را سیودوهزارتومان صحبت کردیم؛ حالا چهقدر پول دارم؟ فقط بیستهزارتومان. قرار گذاشتیم سفته بدهم و باقی مبلغ را خردخرد بپردازم. هرکدام از آن خانهها چند طبقه بود؛ رفتیم در یکیشان ساکن شدیم. بعد یک بلوک از آنها را دادم به آقای کمالی. او یکوقتی استاد من بود؛ به این دلیل به همان قیمتی که خریده بودم، با او حساب کردم. از آنجا که آن ساختمان بهتر بود، کمالی دوهزارتومان بیشتر داد؛ آن را دادم بابت بدهی. مدتی گذشت تا تسویه کردم و سفتهها تمام شد.
آنزمان، تقریبا یکسال گذشته بود از اتمام ساخت سد کرج؛ آن حوالی خانهها میرفتند زیر آب؛ دولت پول میداد تا اهالی منطقه از آنجا خارج شوند. یکباره جمعیت زیادی سرازیر شد به کرج، به خانهخریدن؛ هزارنفر دنبال خانه بودند؛ این باعث شد قیمت خانه بکشد بالا. یک خبره را آوردم خانه را چهلهزارتومان قیمت گذاشت. آنجا را فروختم و رفتم حصار یک خانهی قدیمی خریدم به هفدههزارتومان؛ تعمیرش کردم و چندسال در آن نشستیم؛ بعد به پنجاههزارتومان فروختمش و باز زمینی در کرج خریدم؛ آن را ساختم و ساکن شدیم و هنوز هم هستیم.
در زندگی، انسان باید صبور باشد، باید قانع باشد و به سلامت زندگی کند؛ اگر بخواهد ولخرجی کند و قناعت نکند موفق نمیشود. اگر ما همان سال اول آن پنجهزارتومان را خورده بودیم، دیگر چیزی نمیماند؛ آن روزی سهتومانها با صبر، بعد از چندسال تبدیل شد به خانهای که حالا چندینمیلیونتومان میارزد. آدمی باید قانع باشد، نه اینکه از گرد راه نرسیده بخواهد ثروتمند شود؛ جز این یا باید برود حقحساب بگیرد یا دزدی کند؛ یکدفعه نمیشود، زمان میخواهد، مراقبت میخواهد، مداومت و صبوری و قناعت میخواهد تا آدم به جایی برسد.
امروز جوانها خیلی کمحوصلهاند، درگیر میشوند، خودشان را عذاب میدهند و اطرافیان را ناراحت میکنند؛ در حالیکه اگر صبور باشند، قناعت کنند، ولخرجی نکنند و دوراندیش باشند به نتیجه میرسند.
زمانی که من خانهی اولی را خریدم، میدانستم که شهر توسعه پیدا میکند و آنجا میافتد مرکز شهر.
با پنجهزارتومانی که از پدرم گرفتم در ده حسنآباد یک زمین خریدم به هفتهزارتومان. آنزمان کل آبادی مشاع بود، نودوشش سهم. بعد از مدتی آن زمینها را قسمت کردند؛ بیستوپنجهزارمتر سهم من شد. آنجا را خیابانکشی کردند و میدان درست کردند و اینها؛ چهلسال باید میگذشت تا آن چندقطعه به ارزشی چندمیلیونی برسد. صداقت و درستی و قناعت باید در کنار هم باشند تا انسان به نتیجه برسد؛ اگر او زندگی را درست شروع کند، در آخر هم موفق خواهد بود. همان قناعت در جوانی باعث شد که من امروز در پیری آرامش داشته باشم؛ بزرگترین ناراحتی انسان ناداری در زمان پیری است؛ در جوانی باید فکر پیری را کرد، پیر دیگر توان فعالیت ندارد و این بزرگترین عذاب آدمیست؛ انسان، پیر که میشود، دیگر چشمش کار نمیکند، مغزش و دستش هم کار نمیکنند، باید با عصا راه برود و…؛ در جوانی باید به این چیزها فکر کرد. اگر آدم در پیری نیازمند نباشد، تمام این سختیها را تحمل میکند، اما زندگی برای آدم نیازمند جهنم است. البته نداری در جوانی هم سخت است، اما جوان میرود کار میکند، به قدر نان روزانهاش هم که شده باشد، در میآورد؛ اما پیر نمیتواند، از کار افتاده است. من از تجربهی خودم میگویم، تا دیگران بدانند چهطور زندگی کنند که نیازمند نباشند.
البته صداقت در زندگی بسیار مهم است؛ یکوقتی، زمینی را خریده بودم که قرار بود پولش را نهماهه بدهم، اما سهماهه آن را تسویه کردم؛ فروشنده گفت «من در تهران، مشغول ساخت خانهای هستم، این کاری که کردی کمک بزرگی بود؛ من آدم مهمی هستم، هرکاری داشتی به من بگو»؛ بعدها دو کار به او ارجاع دادم، یکی برای خودم و یکی برای دیگری؛ هر دو را انجام داد. صداقت خودش سرمایه است، مخصوصا برای جوانها که میخواهند زندگیشان را بسازند.