حوالی سال ۱۳۲۰، در پی اشغال و قحطی و بحران اقتصادی، تعدادی از اهالی دروان تصمیم گرفتند مقداری آذوقه تهیه کنند؛ میخواستند بروند مازندران و برنج بیاورند. یکیدوماه مانده بود به عید؛ از پدرم خواستم اجازه بدهد با چند الاغ همراه آنها بروم و برنج بخرم؛ او گفت «تو شمال نرفتهای؛ این جاده، جادهی سختیست، خصوصا که اهالی قصد دارند پیاده بروند؛ باید برنج را بار حیوانها کنی و در این سرما پیاده برگردی؛ این کار سختیست»؛ گفتم «همانطور که بقیه میروند من هم میروم»؛ خلاصه هرطور بود او را راضی کردم. جمعا پنجششنفر بودیم و هرکدام دوسه اسب و الاغ و قاطر داشتیم؛ غذا و علوفه و مایحتاج راه را برداشتیم و راهی شدیم. هر چهار فرسخ که میرفتیم، شب را میماندیم و دوباره راه میافتادیم. چندروز طول کشید تا رسیدیم به نوشهر؛ از آنجا رفتیم به روستایی به نام کهنهسرا، در شرق به سمت سیسنگان. از کدخدای آنجا برنج خریدیم، به هرخروار صدوپنجاهتومان، یعنی هرکیلو پنجریال. من هم یکخروار خریدم. هر الاغ را پنجاهمن بار کردیم و راه افتادیم. مجبور بودیم بخشهایی از راه را از جنگل برویم، چون روسها نمیگذاشتند برنج از شمال خارج شود. شبها میرفتیم و روزها در قهوهخانهها میخوابیدیم تا بالاخره خودمان را رساندیم به چندکیلومتری چالوس؛ هرچه میآمدیم امنیت بیشتر میشد؛ بالاخره هرطور بود رسیدیم و من خیلی خوشحال بودم از اینکه توانستم، این سفر سخت را به سرانجام برسانم. رفتوآمدمان دوازدهروز طول کشید.
بد نیست خاطرهی دیگری بگویم از سختیهای آن ایام، از سفر دومی که همان سال ۱۳۲۰ داشتیم؛ باز هم رفتیم شمال برای آوردن آذوقه.
اینبار هم با اهالی روستا راهی شدیم؛ کارمان را انجام دادیم و برگشتیم؛ در راه برگشت، از کندوان به آنطرف خیلی جاها مامور بود، یا بارها را میگرفتند یا حقحساب میخواستند. ما برای اینکه حقحساب ندهیم، آنقسمتها را شبانه میرفتیم؛ باید از سرِ شب تا صبح راه میرفتیم، چیزی حدود هفت یا هشت ساعت. یکی از آن شبها باران زیادی میآمد و حرکت ما کُند شده بود؛ حیوانها بیش از چهارفرسخ نمیتوانستند راه بروند، خسته میشدند. در آن مسیر جاییست، معروف به مکارود؛ وزارت راه آنجا یک ساختمان داشت. به آن محدوده نرسیده بودیم که من به خواب رفتم؛ در حال راهرفتن، زیر باران، خوابیدم؛ این کار همیشهام بود؛ با یک طناب خودم را متصل میکردم به حیوانها تا مسیر را اشتباهی نروم، آنها که میپیچیدند من هم میپیچیدم. در مکارود پیچ تندی بود و گویا پیش از آن، طناب از دست من رها شده بود. یکباره در خواب دیدم که دارم از آسمان میافتم پایین؛ سرِ پیچ حیوانها پیچیده بودند، اما من همانطور مستقیم رفته بودم و از ارتفاعی بلند افتاده بودم پایین. در آن مسیر تمشک زیاد است؛ افتادم روی بوتههای تمشک؛ آنها مثل فنر عمل کردند و من را نگه داشتند. طوری نشد، اما شوک زیادی بر من وارد شد و اصلا نمیدانستم کجا هستم، خوابم یا بیدار؛ حالا کاروان هم در حال رفتن است و من ماندهام آن پایین.
کمی گذشت تا اصلا فهمیدم چه شده است؛ باید خودم را میکشیدم بالا و میرفتم سر جاده. نمیدانستم از کدام طرف باید بروم؛ جهتها را گُم کرده بودم؛ یکباره یادم آمد که باید خلاف جریان آب حرکت کنم، چون رودخانه به سمت شمال میرود؛ اگر مقصد کندوان است، باید خلاف آب حرکت کنم. آنقدر تاریک بود که حتی نمیشد جهت حرکت آب را تشخیص داد؛ دستم را گذاشتم توی آب تا ببینم از کدام طرف میرود؛ خلاصه مسیر را پیدا کردم، خودم را کشیدم لب جاده و دِبدو؛ کاروان چندینکیلومتر از من فاصله گرفته بود؛ هرطور بود خودم را رساندم به آنها، اما از افتادن و باقی ماجرا چیزی نگفتم.
خلاصه مسیر را ادامه دادیم؛ چندفرسخیِ کندوان جاییست به نام پل زنگوله؛ آنجا چند قهوهخانه بود که چاروادارها شبها را آنجا میماندند؛ ما هم شب همانجا ماندیم تا حیوانها خستگیشان در برود؛ آن مسیر چون سربالا بود، آنها خسته میشدند. نزدیک صبح، رفقا من را بیدار کردند که چون تو الاغ داری، زودتر راه بیفت، ما به تو میرسیم؛ دلیلش این بود که آنها قاطر داشتند و قاطر تندتر از الاغ راه میرود. حالا برف شدیدی هم آمده بود و تمام جاده را پوشانده بود؛ آخر بهمنماه بود دیگر.
خلاصه رفقا کمک کردند من سه الاغم را بار کردم و راه افتادم. تا نزدیک تونل هوا هنوز نیمهتاریک بود؛ کمکم روشن شد. آنوقت تونل خراب بود و بابت تعمیرات مسدودش کرده بودند؛ باید از راه دیگری میرفتم. کنار تونل یک راه مالرو بود که از قله میگذشت و بعد سرازیر میشد به سمت پایین؛ خیلی سخت بود، اما چون کاروانها زیاد میرفتند و میآمدند، جاده مشخص بود.
آرامآرام شیب را رفتم بالا. نرسیده به قله، جایی بود که قِلِق خاصی داشت و من نمیدانستم؛ برف آنقسمت روزها آفتاب میخورد و آب میشد، شبها باز یخ میزد و باعث میشد الاغ یا اسب لیز بخورد و از صخره بیافتد پایین؛ آنقسمت را میگفتند آینهبندان؛ عین آینه میشد در زمستان. چاروادارهای قدیمی آنجا که میرسیدند از میخهای یخشکن برای نعل حیوانها استفاده میکردند؛ من اینچیزها را نمیدانستم. به آینهبندان که رسیدم، دیدم خیلی خطرناک است، منتها باید رد میشدم دیگر؛ تصمیم گرفتم حیوانها را یکییکی ببرم. اولی را کمک کردم و راه انداختم، چهارقدم نرفته، افتاد زمین، لیز خورد و رفت پایین. گفتم خُب، حالا آن حیوان همانجا بخوابد، من دومی را ببرم؛ دومی هم همانجا که رسید، همان شد، لیز خورد و رفت پایین. سومی را هم بردم و… دیدم کاری از من برنمیآید، نمیتوانم سهتا الاغ را بیاورم بالا؛ چارهای نداشتم جز اینکه صبر کنم تا رفقایم برسند. الاغها با بارشان افتاده بودند روی برفها؛ من هم بالای راه، همینطوری نشسته بودم ناچار تا آنها بیایند. در همین اثنا کاروانی از کرج میآمد که برود شمال؛ آنها از آنطرف آمده بودند و سرازیر شده بودند به سمت پایین؛ قاطرهای آنها یخگیر داشتند و راحت آن مسیر را گذشتند. پشت سرشان یک مرد قدبلند و قویهیکل میآمد؛ من را که دید تعجب کرد؛ از اینکه یک بچه حیران نشسته بود آنجا. ماجرا را پرسید و من الاغها را نشانش دادم؛ باز تعجب کرد و به زبان محلی لواسانات پرسید «رفیقهات کجایند؟ تنهایی؟» گفتم «منتظرشان هستم، آنها از پشت سر میآیند». ناراحت شد و شروع کرد به فحشدادن به رفیقهای من که «فلانفلانشدهها نمیگویند که یک بچه را با سه الاغ ول کردهاند در گردنه؛ گردنکلفتهای پدرسوختهی فلان فلان». خلاصه رفت پایین، الاغها را یکییکی بلند کرد آورد لب جاده؛ آنها را بر پشتش گرفت، با بارشان؛ خیلی گردنکلفت بود؛ بعد هم کمک کرد حیوانها از آنجا رد شدند؛ آخرسر هم چند فحش دیگر به رفقای من داد و رفت. من هم راه افتادم سمت قله؛ آنجا که رسیدم، دیگر آفتاب گرفت. در سرازیری آن سمت، هوا قدری بهتر بود. لب جاده که رسیدم، رفقایم هم رسیدند. رفتیم گچسر؛ شب را ماندیم و روز بعد رفتیم دروان.