مقصد نهایی ایتالیا بود و موضوع بازدید ما آثار باستانی؛ در آنجا به شهر پُمپِی رفتیم، یکی از شهرهای باستانی که سیسال بعد از تولد حضرت مسیح، آتشفشان وزوو آن را از بین برده است. این شهر را بازسازی نکردهاند، فقط خاکبرداری کردهاند، بهطوریکه ساختمانهای نیمهویرانه و محلهای مخصوص جنگ گلادیاتورها دیده میشود. پمپی، بسیار قدیمی بود، اما مدرن؛ مثلا تمام خیابانها سنگفرش بود؛ جای چرخ کاسکهها در خیابانها مانده بود، یعنی که در آنزمان مردم با کالسکه تردد میکردهاند. چیز جالب دیگر این بود که بر سر هرکوچه که از خیابان منشعب میشود، یک سنگ تراشیده کار گذاشتهاند که گاری و کالسکه نتواند وارد شود. از همهی این موارد عجیبتر اینکه آن شهر لولهکشی آب دارد، لولههای مسی که تا تمام خانهها رفتهاند. کاملا مشخص است که این شهر بسیار مدرن و زیبا بوده و مردمانی ثروتمند داشته است؛ این از کیفیت ساختمانها معلوم میشود؛ غالبا از سنگهای تراشیدهی بسیار زیبا ساخته شدهاند؛ البته سقف اکثر ساختمانها ریخته و فقط بخشهایی از بدنهی آنها مانده است. بخشی هم از وسایل و لوازم مردم باقیست که آنها را همانطور حفظ کردهاند، چیزهایی مثل لوازم ماهیگیری و وسایل بازی و اینها؛ این چیزها را در نمایشگاهی گذاشتهاند تا بازدیدکنندگان با طرز زندگی آن مردم آشنا شوند. چیز دیگری که در آن شهر توجه من را جلب کرد یک حمام بود، حمامی بسیار بزرگ که یک رختکن وسیع داشت؛ در آنجا منقلهای بزرگی بود که هنوز زغال داشت، لابد برای اینکه مردم، وقت پوشیدن لباس گرم بمانند.
دو نوع خزینه در آنجا بود، یکی از سطح زمین به پایین عمق داشت و دیگری مثل وان، از سطح به بالا؛ اینطور به نظر میرسید که احتمالا اعیان و اشراف از وانها استفاده میکردهاند و مردم عادی از خزینهها، که مثل آنها را قدیم در ایران هم داشتیم.
خلاصه اینکه بازدید از آن شهر تجربهی خوب و جالبی بود. بعد از آنجا رفتیم سورنتو؛ شب را در هتل ماندیم. صبح روز بعد، با کشتی رفتیم جزیرهی کاپری، بنا بود ناهار را آنجا بخوریم؛ جای بسیار باصفایی بود و گردشگران زیادی هم آمده بودند. پیش از رفتن به جزیره، یک خانم پیر را بهعنوان راهنما، برای ما مشخص کردند؛ من به مسئول هتل گفتم «میگفتید من مادرم را میآوردم»؛ خیلی خندیدند و یک راهنمای جوان برایمان گذاشتند؛ مسئول هتل گفت او راهنمای مارشال دوگل بود، وقتی آمده بود اینجا.
خانم راهنما خیلی زرنگ بود؛ وقت ناهار من گفتم این غذای ایتالیایی را نمیخورم، برایم بیفتک سفارش دهید؛ غذا را آوردند، اما بیفتک نبود؛ من از سر میز عمومی بلند شدم، رفتم سر یک میز دیگر و بیفتک سفارش دادم؛ وقت رفتن خانم راهنما نمیگذاشت حساب کنم و کمی درگیر شدیم؛ خلاصه هرطور بود پول غذا را حساب کرد. بعد از ناهار راهی رُم شدیم و بعد هم برگشتیم به ولایت خودمان.
پیش از رفتن به رم داستان جالبی پیش آمد. گروه ما بیستوشش نفر بود که هجدهنفر آنها نمایندگان انجمنهای شهر بودند؛ از مشهد دو نفر آمده بودند که یکی از آنها یک خانم میانسال بسیار موجه و موقر بود. وقت حرکت به سمت سورنتو همه سوار اتوبوس شده بودیم، جر آن خانم. من رفتم پیاش، در اتاق را زدم که «خانم ماشین معطل است، منتظر شما هستیم»؛ گفت «من مشکل دارم، لباسم پاره شده و سوزن و نخ ندارم»؛ گفتم «من دارم»؛ فورا رفتم جعبهای را که همراه داشتم برایش آوردم، چند رنگ نخ، چند مدل دکمه و چند سوزن؛ لباسش را دوخت و آمد؛ گفت «من که یک زن هستم، عقلم نرسید این چیزها را همراهم بیاورم، تو چهطور به فکرت رسید؟» گفتم «در فرهنگ ما، پدرانمان وصیت میکنند در مسافرت سهچیز را همراه داشته باشید، سوزنده، برنده و دوزنده».
این وصیت برای این است که در شرایط خاص و بحرانی، انسان بتواند از عهدهی ضروریات برآید؛ ممکن است آدم در یک جنگل گرفتار شود، باید کبریت داشته باشد تا بتواند آتش درست کند، یا اگر شکار میکند باید یک چاقو داشته باشد تا بتواند آن را آماده پختن کند. ما همیشه و در همهحال باید احتیاط لازم را لحاظ کنیم؛ مثل آن اتفاق، ممکن است در طول عمر هر آدمی یک یا دوبار بیافتد، اما وقتی اینطور میشود، انسان لذت میبرد از اینکه مشکلی را حل کرده است. در گذشته کمبود امکانات باعث میشد مردم خیلی رعایت کنند؛ آنها مواظب بودند که مشکل پیدا نکنند؛ حالا امکانات زیاد است و مردم بیاحتیاط شدهاند؛ این باعث گرفتاری در شرایط حاد میشود.
آن سفر به خرج خودمان انجام شد، اما بسیار مفید بود و چیزهای جالبی آموختیم؛ از شهردارهای اروپایی سوالات زیادی میکردیم و آنها پاسخ میدادند، از مشکلاتشان میگفتند و اینکه درآمدشان چگونه تامین میشود و چگونه هزینه میکنند و ایندست مسائل. این درست است که بسیاری از تجربیات آنها را نمیشد در اینجا پیاده کرد، اما در کل سفر مفیدی بود؛ چهلروز طول کشید و ما چیزهای زیادی آموختیم.