شب عید همانسال، من رفته بودم بابل تا مقداری لوازم قنادی بخرم. در بازار کسی را دیدم که بسیار شبیه مشتی بود. رفتم جلوتر و صدایش کردم؛ خودش بود. من را که دید ترسید، نگو باز سرقت کرده بود و فراری بود؛ البته من خبر نداشتم. دیدم ترسیده، پاپیاش نشدم؛ احوالپرسی مختصری کردیم و گفتم «عمو من در مسافرخانهی گلشن ساکنم، اگر کاری نداشتی سری به من بزن»؛ او رفت و من هم رفتم پی کار خودم. فردا که شد، صبح زود آمد آنجا؛ فهمیده بود من دنبال او نیامدهام؛ کمی که گپ زدیم، گفت «ما هم یک کار خلاف کردهایم»؛ با سهنفر دیگر، رفته بودند منزل حاج کریماله برغانی، دههزارتومان پولش را دزدیده بودند؛ آنزمان دههزارتومان خیلی بود؛ آنها گویا از قبل میدانستهاند در آن خانه چنین پولی هست.
حاج کریماله آنوقت در سفر بوده و فقط زن و عروسش در خانه بودهاند؛ آنطور که مشتی میگفت، چهارنفری میروند آنجا، لحاف کرسی را میاندازند بر سر اهالی خانه تا آنها را نبینند، بعد هم پولها را پیدا میکنند و میدزدند. گفتم «تو که قسم خورده بودی»؛ گفت «من نمیخواستم این کار را بکنم، این محمد رئیسی من را اغفال کرد»؛ مثل اینکه محمد با حاجکریماله خردهحساب داشته و با هم دعوایی بودهاند. خلاصه اینکه بعد از آن قضایا حاج کریماله ازشان شکایت کرده بود و آنها فراری بودند. مشتی بعد گفت «من چندوقتی اینجا ماندهام و خسته شدهام، با تو به چالوس میآیم». من وسیلههایم را خریده بودم و دیگر آنجا کاری نداشتم. روز بعد دونفری راه افتادیم سمت چالوس؛ نوشهر که رسیدیم، گفت «من همینجا میمانم، آشنایی دارم، میروم خانهی او، بروم کرج دستگیرم میکنند». خلاصه آدرس قنادی را به او دادم، خداحافظی کردیم و رفت. مثل اینکه ژاندارمها از قبل پیاش بودهاند، آنجا که میرود، دستگیرش میکنند، پول و لباس و کفش و هرچه داشته میگیرند و ولش میکنند.
فردای آنروز در دکان بودم، کسی آمد که «شما حاج امراله نریمانی هستی؟» از مشتی پیغام آورده بود که دوکیلومتری نوشهر، زیر یک تکدرخت منتظر من است؛ گفته بود یکجفت گیوه، یکبسته توتون و مقداری پول هم با خودت بیاور. چیزهایی که خواسته بود تهیه کردم و با یک دوچرخهی کرایهای راهی شدم؛ نزدیک نوشهر، دیدم یکی سوت میزند، خودش بود، نشسته بود زیر یک تکدرخت. او قصد داشت برود دروان؛ کفش را پوشید، دوتومان را گرفت، خداحافظی کرد و رفت. در دروان دوباره او را گرفته بودند و برده بودند زندان؛ اما همان محمد رئیسی، مثل اینکه به واسطهی یک آشنا، توانسته بود آزادش کند.
مشتی قبلا اهل خلاف نبود؛ آنروزها اوضاع مملکت درهم و هرکیهرکی بود؛ جنگ جهانی دوم، درست همان وقتها رسیده بود به ایران و با خودش قحطی و گرفتاری و ناامنی آورده بود. سلامتی و امنیت بزرگترین نعمت است؛ در این مملکت مردم چندسال امنیت نداشتند؛ از ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۵ ناامنی بیداد میکرد؛ متفقین ایران را تخلیه کرده بودند، اما روسها نمیرفتند؛ آذربایجان را هم عدهای جدا کرده بودند؛ خلاصه مشکلات و ناامنی داشتیم. سرآخر به وساطت سازمان ملل و آمریکا روسها اینجا را تخلیه کردند و دولت توانست امنیت را به آذربایجان و جاهای دیگر برگرداند.