نوشا نریمانی
این کتاب را چرا آماده کردیم؟!
سالها از آن خواب عمیق بابا میگذرد؛ خوب به یاد دارم، یکروز غروب بود، در اتاق او نشسته بودیم که برق قطع شد؛ من مثل همیشه توی بغل بابا نشسته بودم که او یکباره نقش زمین شد و من نمیدانستم چه شده؛ هرچه با دستان کوچکم صورتش را اینطرف و آنطرف میکردم هیچ عکسالعملی نشان نمیداد، انگار به خوابی عمیق فرو رفته بود.
من در آن لحظات به مُردن بابا فکر نمیکردم، یعنی اصلا نمیدانستم «رفتن از این دنیا» چیست و چه معنایی میدهد؛ اصلا فکر نمیکردم بابا ممکن است مرده باشد؛ او فقط خوابیده بود، خوابی عمیق.
بالاخره بابا بلند شد و گفت «میخواستم ببینم اگر من مرده بودم تو چه میکردی؟»
ترفندش کاری بود، دانستم که ممکن است، روزی بیاید که عزیزانی را از دست بدهم؛ پس شروع کردم به دعاکردن؛ هرروز دعا میکردم و هرروز کس یا کسانی به فهرست بلندبالای من اضافه میشدند؛ هیچکس نباید جا میافتاد؛ باور داشتم آنهایی که در فهرست من هستند، همیشه پیش من میمانند و ما همیشه زنده میمانیم.
سالها گذشت تا من آموختم که از لحظهها لذت ببرم و بودن با آنهایی را که دوستشان دارم، قدر بدانم؛ این را فرودگاه به من آموخت! بله فرودگاه و رفتن.
روزهای کودکی گذشت و رفتوآمدهای من میان ایران و آمریکا آغاز شد، ولی هیچوقت به خداحافظیاش عادت نکردم؛ روز آخر احساس میکردم وزنهی سنگینی را میکشم؛ وقت رفتن، سر کوچه که میرسیدم از توی ماشین برمیگشتم و دست تکان میدادم و بابا همچنان دم در ایستاده بود؛ او هم دست تکان میداد؛ آنوقتها توی دلم میگفتم «یعنی میشود بار دیگر که برمیگردم، او هنوز در این خانه باشد و از خاطراتش برایمان بگوید؟» وقتی به خانه برمیگشتم و بابا را بالای پلهها میدیدم، خدا را شکر میکردم، از این بابت که میتوانم دوباره او را ببینم؛ اما همانوقت هم میدانستم به زودی وقت رفتن به فرودگاه میرسد؛ و این خودش درسی بود برای همیشه رفتن. همین چیزها، همین حسوحال، همین رفتوآمدها و سنگینی خداحافظی وادارم کرد لحظههای بابا را ثبت کنم؛ این کار نگرانیهایم را میخواباند و آرامم میکرد؛ انگار که میتوانستم آن لحظات را همیشگی و جاودانی کنم؛ اینطور هرگز لحظات بودن با او را از دست نمیدادم و نمیدهم، گرچه بابا خودش نباشد.
جز این، آنچه ثبت روزگار بابا را به ضرورت بدل میکرد، گردآوری آموختنیها بود؛ در خاطرات تلخوشیرین او یا آنچه را به پندواندرز گوشزد میکرد، همواره چیزهایی بود که میتوانست برای یک عمر آویزهی گوش شود تا آدم در بزنگاهی حساس آن را به یاد بیاورد و گامهایش را با آن هماهنگ کند؛ یکی از آنها که در عین سادگی، همواره برای من راهگشا بوده و در زندگیام تاثیری عمیق داشته، «شناخت» است؛ بابا بر این عقیده بود که اگر آدم تکتک اطرافیانش را بشناسد و خلقوخوی آنها را بداند، در روابطش با آنها دچار سوءتفاهم نمیشود؛ او میگفت اگر ما آنچه را که از دوستان و نزدیکانمان میشنویم یا میبینیم، بر مبنای شناختمان از آنها بسنجیم، دیگر هرچیزی آزارمان نمیدهد یا در فکر و ذهنمان بد و غرضورزانه جلوه نمیکند؛ اگر اینطور باشد، دیگر مشکلی پیش نمیآید یا به سادگی قابل حل است. این حرف بابا همچنان در گوش من مانده و در زندگیام موثر بوده است. از ایندست در کلام او بسیار بود و باید میماند.
سالهای آخر به توصیهی همسرم، سالی دوسه بار میرفتم ایران و به خانوادهام سر میزدم؛ همیشه یکروز مانده به زمان برگشتم از بابا خداحافظی میکردم و میرفتم خانهی خواهرم. بابا تا وقتی توان جسمیاش یاری میکرد، شبها خودش میآمد و سری به ما میزد، اما یکبار، دیگر نیامد و همان خداحافظی پیش از ظهر، دیدار آخرمان بود؛ یکماه بعد او درگذشت.
این کتاب را چگونه آماده کردیم؟
بدیهی است که هر انسانی خاطراتی دارد، خاطراتی که دیگران میتوانند از آنها استفاده کنند؛ اما هنر بابا در چگونگی گفتن خاطرات و داستانهای زندگیاش بود؛ زندگی او سختیها و فرازونشیبهای بسیار داشت، اما وقت بازگویی آنها کلامش همراه بود با تلاش و امید؛ اینطور بود که داستانهای تکراریاش همواره لذتبخش و آموزنده بودند.
برای ثبتوضبط خاطرات بابا راههای مختلف و انواع دستگاهها را آزمودیم که عموما با شکست مواجه شدند؛ چندسالی طول کشید تا راه مناسب را پیدا کردیم؛ سال ۱۳۸۵ دانستیم که بهترین راه، فیلمبرداریست؛ این کار طبعا دشواریهایی داشت، اما باید میشد.
باید میشد؟!
پدرومادرم تصمیم داشتند تنها دو فرزند داشته باشند؛ البته این طرز فکر بابا بود؛ به هر روی من متولد شدم، یازدهسال پس از عباس و نُهسال پس از رویا. آنوقت بابا خودش چهلوچهارسال داشت؛ تفاوت سنی من با او و همچنین با برادر و خواهرم باعث شد که ما رابطهی عاطفی خاصی داشته باشیم؛ بابا به من میگفت «تو را من خودم به دنیا آوردهام». من تقریبا مثل تکفرزند بزرگ شدم؛ حدودا ششسال داشتم که عباس رفت آمریکا و سال بعدش هم رویا. من بودم و مامان و بابا و او همواره سخت و محکم من را حمایت میکرد؛ اگر از کسی شکایت میکردم، فورا چوبدستیاش را برمیداشت و میگفت «غلط کرده! با همین چوب میزنم توی سرش»؛ مامان میگفت «هیچکس جرات نداشت به تو حرفی بزند؛ مثلا اگر میگفتیم «نوشا این کار را نکن!» تو آنقدر جیغوداد میکردی تا بابات میآمد و همه را دعوا میکرد که چهکار دارید با این بچه».
این رابطهی من و او باعث میشد بتوانم مدافع مادرم هم باشم، در مقابل بابا؛ بابا همیشه خاطرهای را با خنده نقل میکرد؛ میگفت «یادت میآید؟ اینجا قدمرو میرفتی و هی به من میگفتی تو مادرم را مریض کردی». نمیدانم چرا این خاطره برایش جالب بود؛ شاید به این خاطر که من تنها کسی بودم که میتوانستم از او انتقاد کنم یا با پارو بزنم توی سرش! خیلی کوچک که بودم، یکبار حرصم را درآورده بود، دنبالش میدویدم که رفت ته حیاط؛ آنجا یک پارو بود، آن را برداشتم و کوبیدم توی سر بابا؛ قهر کرد و چندساعتی از خانه رفت؛ انگار اصلا انتظارش را نداشت.
رابطهی خاص من و بابا گرچه ممکن بود از جهاتی تبعات نامطلوب داشته باشد، به من اعتمادبهنفسی میداد که اگر فکر میکردم داستانهای او باید ضبط شود، باید میشد. به واسطهی همین رابطه، او کار فیلمبرداری را پذیرفت، گرچه حنجرهاش را از دست داده بود و برای صحبتکردن باید از دستگاه کمکی استفاده میکرد و انرژی زیادی میگذاشت. فیلمبرداری دوسال طول کشید؛ در نبود من خواهرم مسئولیت آن را به عهده گرفت؛ این کار با کمک و همدلی مادر و برادرم بالاخره به انجام رسید؛ پس از اتمام فیلمبرداری متن گفتوگوها پیادهسازی و تایپ شد، بعد با بابا مرور کردیم و او اصلاحاتی را اعمال کرد؛ نسخهی اولیه اینطور شکل گرفت.
و اما عمو نوراله؛ او در زندگی همواره الگوی من بوده است، به خاطر صداقت، انضباط و حساسیتهای خاص در تمام امور جاری زندگی؛ نام من را هم عمو انتخاب کرده است؛ از بچگی به من میگفت «نوشا بر وزن رویا، به معنی جاودان»؛ برای این نام زیبا همیشه قدردان اویم. عمو همیشه، از کودکی یار و یاور بابا بوده است؛ این کتاب بدون کمک عمو آماده نمیشد؛ نسخهی اولیه در سال 1395 به سرانجام رسید. نام «دنگوفنگ» را به پیشنهاد خود بابا برگزیدیم؛ توضیحات عمو نوراله دربارهی معنی این نام و نسبت آن با سرگذشت بابا بسیار جذاب و خواندنی است: «این عنوان بیانکنندهی نودوچهارسال زندگی پُرنشیبوفراز است، به همراه پیشآمدهای تلخ و شیرین که حاصلش مردی بود از تبار کوهستان به نام امراله نریمانی. کاری بهجا خواهد بود که برای خوانندگان و خواهندگان گرانسنگ، معنای این دو واژه را یادآور شوم تا نیکوتر دریابند که چرا زندهیاد امراله نریمانی این عنوان را برگزید. دو واژهی «دنگ» و «فنگ» در کنار هم، به «صدای برخورد دو چیز» اطلاق میشود، همچنین به «حادثههای تلخوشیرین»، «گره و گشایش در کارها»، «پیشآمدهای سخت و آسان»، «سردوگرم روزگاران»، «زشتیها و زیباییهای زندگی»، «وقایع درشت و نرم» و «فرازونشیب عمر»؛ واژهی «دنگ» یا «دنج» به تنهایی امن و آرام معنی میشود و «فنج» یا «فنگ» پریشانی».
سرانجام، نسخهی نهایی، یعنی همین نسخه که حالا شما میخوانید، در تابستان ۱۴۰۰ به کوشش آقای هادی مشهدی به ثمر رسید؛ اموری مثل بازسازی خاطرات بابا، تنظیم ساختار روایی، ویرایش ادبی متن و همهی آنچه را به امور فنی نشر مربوط میشد، او صورت داد. ساختار منسجم و شمایل حرفهای این کتاب، که البته نیات و مقاصد ما را به درستی مرتفع کرده است، مرهون تلاش و همراهی آقای هادی مشهدی است.
دوستان بسیار دیگری نیز در مراحل مختلف کار یاریمان دادهاند، در امور فنی ضبط، پیادهسازی متن، آمادهسازی عکسها و مثل اینها؛ از ایشان بسیار سپاسگزارم.
در پایان، بهویژه قدردان همسرم هستم؛ پشتیبانی، تشویق و پیگیریهای او اگر نبود، بیشک این کار نیمهتمام میماند.
رویا نریمانی
از طرف دیگر تعمقها و خردورزیهایی که در زمرهی ویژگیهای شخصیتی و ذاتی او بود، امکان تجدید نظر و راهگشاییهای بعدی را نهتنها از او سلب نکرد، بلکه پویندگی فکری در مواجهه با چالشها و عبور از آنها را در افکار و رویکردهای وی استمرار بخشید.
همهی اینها، به علاوهی هوش و استعداد خدادادی وی، امکان انتقال تجارب کسبشده و روایتهایی همراه با جزئیات قابل ملاحظهای را فراهم آورده است. امید است که جمعآوری و تدوین آنها بتواند بهعنوان یادگاری برای نسل بعدی تلقی شده و مایهی شادی روح وی شود».
انگیزهی ما برای آمادهسازی کتابی بر پایهی زندگانی پدرم، در آنچه همسرم میگوید کاملا عیان است؛ پس ما دستبهکار شدیم و کتابی بر پایهی سرگذشت بابا فراهم کردیم. این کتاب، سالهای بین تولد پدر تا 1354 را شامل میشود و مستقیما از زبان خود او نقل شده است. دنگوفنگ، بیشتر جنبههای اجتماعی و بیرونی زندگی پدرم را بازتاب میدهد، یعنی که صحبت چندانی از خانواده در میان نیست؛ این از آنروست که او بیش از هرچیز مشغول فعالیتهای اجتماعی بود و این در زندگیاش نمود بسیار داشت. پدرم مسئولیت خانه و بچهها را تماما به مادر سپرده بود؛ به گواه پدر و البته همهی ما، مادرم به بهترین شکل این مسئولیتها را به انجام رساند و پدر همیشه قدردان او بود. مادرم حتی در امور اقتصادی و فعالیتهای تجاری پدر نقشی تعیینکننده داشت؛ یعنی پدرم نمیتوانست بدون همراهی مادرم برنامهریزیهای اقتصادیاش را به سرانجام برساند؛ مادر در همهی مراحل همراه و همگام پدر بود. مادر، مثل همهی مادران، بالهای فرشتهگونش را بر سر فرزندانش گسترده بود؛ او با فداکاری و سازگاری مثالزدنیاش، از تکتک ما مراقبت میکرد.
پدر و مادرم به انسجام خانواده اهمیت بسیار میدادند و بسیار هم آیندهنگر بودند؛ در وصف آیندهنگری آنها همین بس که یک دهه پیش از درگذشت پدر اموالی را به نوههایشان اختصاص دادند و به نام آنها کردند؛ پدر و مادرم به ما هم همین را توصیه کردهاند.
پیوند و انسجامی که پدر در نظر داشت، در لوح قلب و ذهن و جان ما نقش شده است؛ ما به یاری خداوند، در هر شرایطی این پیوند را حفظ خواهیم کرد؛ ما با هم صمیمی هستیم و مراقب منافع یکدیگر.
پدرم ما را اینگونه در نظر میآورد: عباس با انضباط، رویا با احترام و نوشا با احساسات.
عباس نریمانی
پیش از عزیمت به آمریکا، پدرم توصیهی مهمی به من کرد، اینکه «به هر کشوری که میروید به قانون آنجا احترام بگذارید!» این توصیهی او بسیار مفید است و میتواند به همهی امور روزمره، از جمله مسائل اجتماعی و فرهنگی بسط پیدا کند. پدرم، خودش این نکته را رعایت میکرد؛ او علاوه بر قانون، علایق و سلایق و اعتقادات افراد را هم محترم میشمرد و این یکی از دلایل موفقیتش بود؛ قدیم که سمتهای اداری و اجتماعی داشت، مشکل کاری همه را حل میکرد، صرف نظر از اینکه افراد چه دیدگاه و تفکری داشتند؛ حتی اگر با کسی اختلاف نظر داشت و آن شخص مشورت یا راهنمایی میخواست، وظیفهی خودش میدانست که این کار را به درستی انجام دهد؛ همین عقیده و همین عملکرد هم باعث شد، در سالهای زندگانیاش احترام خاصی در اجتماع داشته باشد. این یکی از درسهایی بود که از او آموختم و به آن عمل میکنم؛ ما چیزهای بسیاری از او آموختیم. پدرم همواره باعث افتخار و سربلندی ماست. هرکه او را میشناسد، به نیکی و خوبی یادش میکند.
بعد از چهارده سال اقامت در آمریکا، تصمیم گرفتم به ایران برگردم و در کنار خانواده باشم. طی دوران اقامت در آمریکا، ازدواج کرده بودم و از همسر آمریکاییام صاحب دختری شده بودم. بعد از مدتی از همسرم جدا شدم؛ این شد که بعد از بازگشت به ایران تصمیم به ازدواج مجدد گرفتم. در انتخاب فرد مناسب، پدرم خیلی کمک کرد؛ دخترهایی از خانوادههای خوب بودند، اما پدرم فقط بر خانوادهی همسرم تاکید داشت و آنها را تایید میکرد. پدرم ویژگیهای خاص همسرم را به خوبی تشخیص داده بود؛ این باعث شد، من در کنار همسرم و پسرمان زندگی خیلی خوبی داشته باشم. همسرم بسیار فعال و باهوش است؛ با اینکه بیرون منزل مشغول کار است، به امور خانواده و منزل هم بهخوبی رسیدگی میکند؛ انتخاب پدرم خیلی خوب و درست بود. این دربارهی دامادها هم صدق میکند؛ آنها از خانوادههای بسیار محترمی هستند؛ ما به آنها بسیار افتخار میکنیم و پدرم از حضورشان در خانواده همیشه راضی و خوشحال بود.
من بعد از ازدواج، دیگر در ایران ماندگار شدم؛ آنزمان فکر کردم که اگر با پدرم و در خانواده کار کنم، بهتر است؛ بنابراین با هم مشغول به کار شدیم، من، پدرم و عمو نوراله. بین من و پدرم رابطهی خوبی برقرار بود؛ در طول روز اکثرا با هم بودیم و من از این بابت خیلی خوشحال و راضیام و احساس بهتری دارم. در این مدت، فرصت را مغتنم میشمردم و سعی میکردم از صحبتها، نظرات و تجربههای او استفاده کنم؛ یکی از وصیتها و نصیحتهایی که پدرم همواره بر آن تاکید میکرد این بود که «شما سهنفر (من، رویا و نوشا)، هیچوقت از هم جدا نشوید؛ با هم باشید؛ اگر حتی افکار و نظراتتان متفاوت است، باز هم پیوند و همبستگیتان را حفظ کنید؛ با هم باشید تا سالمتر بمانید».
من همیشه حرفها، مثالها و توصیههای پدرم را با خودم مرور میکنم تا از یادم نروند؛ او نکاتی را به ما گوشزد میکرد که در همهی امور زندگی به کار میآیند، مثلا دربارهی مذهب میگفت «مذهب خوب است، مثل یک لنگر است برای کشتی؛ اگر کشتی در اقیانوس گرفتار طوفان شود، لنگر نجاتش میدهد؛ اگر لنگر نباشد، طوفان کشتی را به هر طرف میبرد و به صخرهها میکوبدش؛ مذهب برای انسان حکم همان لنگر را دارد، او را از آسیب طوفانهای زندگی حفظ میکند؛ انسان به تنهایی نمیتواند از این طوفانها جان سالم به در ببرد؛ مذهب اگر باشد، زندگی سالمتر است».
پدرم در سالهای آخر عمرش، صدایش را از دست داد؛ حنجرهاش را جراحی کرده بود و با یک دستگاه مخصوص صحبت میکرد. البته بعد از جراحی میرفت گفتاردرمانی تا شاید بتواند با استفاده از تکنیکهایی خاص، هوای ششها را به کنترل درآورد و صحبت کند، اما این کار برایش سخت بود؛ مدت کوتاهی هم خواستههایش را روی کاغذ مینوشت تا بالاخره به همان دستگاه رضایت داد؛ آنزمان، دیگر مثل قبل راغب نبود صحبت کند؛ اگر جمع بزرگ بود، سخت بود صدایش را به همه برساند، دیگران هم صحبتهایش را سخت متوجه میشدند؛ از بلندگو هم مایل نبود استفاده کند، اما در جمعهای کوچک یکیدونفره باز هم کموبیش صحبت میکرد؛ شرایط جدید را پذیرفته بود و خودش را با آن وفق داده بود؛ با همان وضعیت امور زندگی را زیر نظر داشت و کارها را ردیف میکرد. پدرم در زندگیاش با سختیهای بسیاری روبهرو شده بود، اما همیشه رضایت داشت.
ضبط خاطرات پدرم گرچه برایش دشوار بود، ولی اوقات فراغتش را به خوبی پُر میکرد؛ اینطور بود که خانواده توجه و وقت زیادی به این کار اختصاص داد؛ این کار برای پدرم خیلی مفید بود. تا وقتی پدرم زنده بود در ایران ماندم. همسر و پسرم به آمریکا رفته بودند، من هم بعد از درگذشت پدرم به آمریکا برگشتم.
هادی مشهدی
جز آنچه گفته شد، معنای دیگری که سبب میشود، کار بر شرح زندگانی زندهیاد نریمانی را تجربهای گرانسنگ بدانم، سویههایی از شخصیت ایشان است که به گمانم امروز کمیابند؛ قطعا نیاز نیست از سکهی رایج این عصر و زمانه بگویم، چراکه همگی آن را میشناسیم. و به گواه آنچه از دریچهی ژورنالیسم میتوان دید، این عارضهای جهانگیر است، نه خاص جغرافیایی که من و جناب نریمانی در آن زیستهایم؛ البته نگارنده در جایی بیرون از وطن نزیسته است؛ خلاصه و الخ.
در زندگانی آقای نریمانی، کار، در واقع مفهوم کار، اصل و اساس است؛ آنچنانکه در متن کتاب، در همان فصول ابتدایی آمده، ایشان از کودکی با کارکردن، نه در شرایط نرمال که در دشوارترین شرایط مانوس بوده و آن را به جان و دل پذیرفته و تمام زندگی را بر آن استوار کرده است؛ این رویه، شاید بهتر است بگوییم این خلقوخو، در تمام زندگانی زندهیاد نریمانی جاری بوده است، در دُروان، در برغان، در کرج، از گلهداری و کشاورزی گرفته تا قنادی و معاملات ملکی و بارفروشی. شاید افتتاح قنادی فرد تهران در چالوس با دست خالی و حتی بیتجربهای در این زمینه، و اینکه چگونه محصول کار این قنادی تا دربار شاهی میرود، به بهترین شکل، چگونگی مواجههی جناب نریمانی با کار و به قول خودشان ادارهی روزگار را بیان میکند. از ایندست، در این شرح حال کم نیست و همگی بر این معنا دلالت دارند که کار جوهرهی انسان است؛ به گمان من این بزرگترین میراث زندهیاد نریمانی است.
سویهی دیگر شخصیت آقای نریمانی، دغدغهمندی ایشان دربارهی مسائل اجتماعی است؛ شرح این خلقوخو مفصل خواهد بود و البته در اینجا خالی از اعتبار و بیهوده، چون از میان سطور متن، از زبان خودشان، با کیفیاتی که گفته شد، هویدا میشود. اما تاکید بر این ویژگی اخلاقی، وقتی اهمیت مییابد که آن را در شرایط و اوضاع و احوال کنونی جانمایی کنیم؛ امروز غالب افرادی که دغدغهی اقتصادی دارند، با مشکلات و معضلاتی که گریبان اجتماع را گرفته است، بهکلی بیگانهاند؛ تنها وقتی این امور برای آنها اهمیت مییابد که بخواهند در کنار ثروت، قدرت سیاسی و اجتماعی هم داشته باشند؛ اجتماع و افراد آن، دغدغه و مسالهی آنها نیست. این رویه در زیست جناب نریمانی کاملا برعکس است؛ او در رویارویی با مسايل اجتماعی صادق است، اندیشهی ساختن و تحول به تحرک وامیداردش، طوری که گاه، به فراخور موقعیت، فعالیتهای اقتصادی و شخصیاش را در خدمت دغدغههای اجتماعی قرار میدهد؛ هدف آقای نریمانی، در همهی عمر، ساختن بوده و آن را محقق کرده است، برای خودش، برای خانواده و نزدیکانش و برای جامعهای که در آن زیسته است.
خصایصی که در سطور پیشین اشاره شد، جز به مدد روحیهای مبارز و حقجو محقق نمیشوند؛ در اینباره هم تنها یک اشاره کافیست؛ مخاطب این سرگذشت، خواهد دید که «مبارزه» و واژههای مترادف آن، یکی از پربسامدترین کلیدواژهی آقای نریمانی در بیان سرگذشتش است.
جز اینها میتوان ویژگیهای بسیار دیگری را از متن زندگی زندهیاد نریمانی برکشید و برشمرد، اما به زعم نگارندهی این سطور این دوسه خصلت، شرط بلاغ است برای خوانندهای که جوینده باشد؛ تاکید موکد بر کار، نگاه فراگیر به اجتماع و گرفتاریهای آن، استیلای صداقت و نیز تاکید موکد بر حقخواهی و ایستادگی، مولفههایی هستند که اگر امروز اعتبار یابند، حال و اوضاع جامعهی ما دیگرگون میشود، گلستان میشود. پس تصدیعدادن او که این نوشتار را میخواند بیش از این جایز نیست، چراکه میفرماید «هرکسی از ظن خود شد یار من»؛ مخاطب، به شیوهی خود دنگوفنگ را میخواند و حتما طَرْفها برمیبندد.