چندماهی مانده بود به آخر خدمت که ما را بردند لشگرک؛ ماه رمضان بود. آنجا من مسئول انتظامات بودم، یعنی کسانی که میرفتند بیرون یا میآمدند داخل، باید کارتشان را مُهر میکردم؛ برای این کار یک چادر زده بودند در ورودی محوطه و من آنجا مستقر بودم.
یکروز از بیرون سروصدا میآمد؛ تعدادی از استوارها یکی را میزدند؛ رفتم سراغشان که «چرا این بندهخدا را میزنید؟ مگر مرض دارید؟» یکیشان گفت «به تو چه؟ تو چهکارهای؟» خلاصه کار بالا گرفت و درگیر شدیم؛ البته، از آنجاکه من مسئول انتظامات بودم، آنها قدری احتیاط میکردند؛ در اثنای درگیری یکیشان درآمد که «خدا بیامرزد رضاشاه را؛ اگر او بود این سربازهای پدرسوخته را آدم میکرد»؛ گفتم «زمان رضاشاه، وقتی جنگ شد، همهی شما چادر زنانه سر کردید و فرار کردید؛ رضاشاه آنوقت کجا بود و چه میکرد؟» این را که گفتم عصبانی و برافروخته رفتند سراغ فرمانده؛ دادوفریاد میکردند و پاگون میکندند که «این سرباز به ما و شاه توهین کرده است و چنینوچنان». بلافاصله یک گروهبان فرستادند سراغم؛ مهلت نداد لباسم را مرتب کنم، من را برد به چادر فرماندهی؛ فرمانده هم امان نداد، من را انداخت توی چادر و دِبزن؛ با شلاقی که معمولا در دستش بود میزد؛ در همین گیرودار شلاقش را گرفتم؛ از یکطرف او میکشید و از یکطرف من؛ شلاق از وسط دوتکه شد؛ دستور داد ببرندم زندان انفرادی؛ بردند در یک چادر زندانیام کردند. این برای من خیلی بد بود؛ درگیری درست کرده بودند، شکایت راه انداخته بودند و من را با شاه طرف کرده بودند؛ در سربازی اینچیزها مهم است. خلاصه اینکه در آن چادر دراز کشیدم و خوابم برد؛ بعد از مدتی یکی از افسرها آمد، بیدارم کرد و برد به دادگاه صحرایی. در آن محدوده یک درخت گردو بود؛ دادگاه را زیر آن درخت تشکیل داده بودند.
از قضای روزگار، چندروز قبل رئیس کنفدراسیون کارگری فرانسه برای بازدید آمده بود تهران؛ آنها در آن دادگاهشان این دو ماجرا را ربط دادند به هم و من را متهم کردند به ارتباط با عوامل خارجی؛ شروع کردند به تحقیقات دربارهی سابقهی من که «اهل کجایی؟ کجا زندگی کردهای؟ شغلت چیست؟» و اینها. دیدم اوضاع خیلی خراب است؛ گفتم «من اهل روستایی هستم به نام دروان؛ روستایی کوهستانیست در اطراف کرج؛ الان شغلم سربازیست، ولی آنجا که بودم چوپان بودم، گلهها را میچراندم»؛ دوباره پرسیدند «هیچوقت تهران نبودهای؟» پاسخ دادم «نه. هیچوقت». از آنجاکه آنزمان کار حزبی و اینها زیاد بود، آنها میخواستند بدانند من عضو حزبی هستم یا نه؛ خلاصه تحقیقات ادامه داشت و من جوری پاسخ میدادم که انگار یک دهاتی هستم که هیچ نمیداند. آن جلسه تمام شد، اما هفتهشتساعت نگذشته بود که دوباره دادگاه تشکیل شد و دوباره پرسشوپاسخ.
فرمانده مانده بود معطل که با من چه کند؛ بر اساس پرونده من یک روستایی ساده بودم که آن اتهامات دربارهاش بیاساس بود، از طرفی هم آنها شکایت کرده بودند و او باید رسیدگی میکرد.
فرمانده برای رفع تردیدهایش تصمیم گرفته بود از رستمنامی پرسوجو کند؛ او نگهبان چادر فرماندهی بود و از آن درگیری اطلاع داشت. از قضا رستم همخدمتی من بود؛ ما از روز اول خدمت یکدیگر را میشناختیم؛ او یک روستایی تُرک بسیار ساده بود؛ آن اوایل دست چپ و راستش را نمیشناخت؛ به او میگفتم تلفن که زنگ میزند اگر آن را برداری و تُرکی صحبت کنی، منفجر میشود؛ کارکردن با تلفن را نمیدانست و آنقدر ساده بود که این حرف را باور میکرد. من به رستم خیلی محبت کرده بودم و هوایش را همیشه داشتم؛ وقتی برای فرماندهی نگبهان میخواستند، خودم معرفیاش کردم؛ گاه برایش غذا میخریدم و اینها.
خلاصه اینکه وقتی فرمانده از رستم پرسوجو میکند، او میگوید «این گروهبانها دزدند؛ با نریمانی بدند، چون او نمیگذارد آنها پتو و قند و چای را بیرون ببرند»؛ میگوید «من او را میشناسم، ما با هم همخدمت بودهایم؛ او آدم خوبیست، همین الان روزه است و شب تا صبح هم نماز میخواند». این حرفهای رستم گویا در فرمانده تاثیر میگذارد و تصمیم میگیرد من را آزاد کند.
من را دوباره به چادر فرماندهی بردند، البته اینبار بدون هیچ سرباز و نگهبانی؛ این باعث تعجبم شد. فرمانده همهی کسانی را که آنجا بودند، از نگهبان و گروهبان و سرباز، بیرون کرد و گفت «من یقین دارم که شما آن حرف را گفتهاید؛ همچنین یقین دارم که یک فرد ملی و متعصب هستید و میدانم آن حرف را نه از روی قصد بد، بلکه از روی تعصب ملی گفتهاید و البته درست هم گفتهاید؛ آنوقت ما همه فرار کردیم، اما فرارمان دلیل داشت. شما در تحقیقات گفتهاید که گلهدار بودهاید؛ من از شما میپرسم اگر یک بره در بیابان بماند و دو گرگ به او حمله کنند باید چه کند؟ باید بماند یا فرار کند؟ آنوقت ما حکم همان بره را داشتیم، اگر میایستادیم نابود میشدیم، توان مقابلهی همزمان با روسها و انگلیسها را نداشتیم، اگر میماندیم مملکتمان تقسیم میشد و امروز نه شما بودید، نه من و نه این مملکت». اینها را گفت و بعد هم من را مرخص کرد؛ گفت «بروید! بروید به سلامت!»
بعد از این ماجرا فرمانده به مسئول قسمت ما دستور داد بفرستندم تهران؛ مسئولمان من را از قسمت انتظامات برداشت، اما در گروهان نگه داشت و گذاشت مسئول نان و غذا. نانوایی کارش اشکال داشت، نانی که باید نیمکیلو میبود، سیصدگرم بود؛ چندبار اعتراض کردم، اما فایدهای نداشت؛ بالاخره یکروز نامهای نوشتم و اوضاع را شرح دادم؛ در آن نامه نتیجهگیری کردم که روزانه دوسه خروار آرد دزدیده میشود. نامه را که بُردم بدهم، فرمانده از دیدن من تعجب کرد؛ پرسید «مگر شما نرفتید تهران؟» گفتم «قرار بر این است که با گردان بروم»؛ او دیگر چیزی نگفت و من آمدم. مشغول شام بودم که یک کامانکار با چند سرباز آمد پیام؛ تعجب کردم که با من چهکار دارند؛ خلاصه اینکه حتی نگذاشتند غذایم را بخورم؛ من را سوار کامانکار کردند و بردند تهران؛ در عباسآباد جایی بود متعلق به توپخانهی ارتش؛ آنجا تحویلم دادند و رفتند.