سال ۱۳۱۶ که وارد برغان شدیم، مدرسهها که باز شد، پدرم، من و خواهرم را گذاشت مدرسه. آنوقت من چهاردهساله بودم و قبولم نمیکردند، اما هرطور بود رفتم و در کلاس اول نشستم. آنجا، همه از من کوچکتر بودند؛ گفتم «اینجا نمیمانم»؛ رفتم پیش مدیر که «میخواهم بروم کلاس بالاتر»؛ گفت «حالا که برای کلاس بالاتر سواد نداری»؛ گفتم «کمی دارم، مکتب رفتهام». خواندن میدانستم، ولی نوشتن نه. قبول کردند و من را گذاشتند کلاس دوم. یکیدوروز که آنجا بودم، دیدم وضع همان است؛ دوباره رفتم پیش مدیر و همان خواسته را خواستم. یکی از معلمها که محلی بود، مدیر را قانع کرد؛ قرار شد بروم کلاس سوم، اما به شرط اینکه اگر ثلث اول را قبول شدم، بمانم و اگر نه، از مدرسه بروم. چندروزی از شروع درسها گذشته بود که به کلاس سوم رفتم. پشت میز اول نشستم؛ هر سهنفر در یک نیمکت مینشستند. همانروز دیکته داشتیم؛ من دیکته ننوشته بودم، بلد نبودم؛ هرچه آن بغلدستی مینوشت، عکسش را روی کاغذ میگذاشتم؛ خلاصه، نمرهی کمی به من داد. صفحهی اول کتاب سوم، چند خط شعر بود که باید تا صبح روز بعد آن را از بر میکردیم. آنشب تا صبح نشستم و شعر را از بر کردم؛ صبح آقای رفیعی کتاب را دست گرفت و پرسید «کی بلده؟»؛ دستم را بلند کردم و بدون غلط از سر تا ته خواندم؛ هرکه خواند یکیدو غلط داشت. ثلث اول از همهی بچهها نمرهی بیشتری آوردم. در آن سهماهه حسابی میخواندم؛ شبوروز میخواندم، بی کمکی؛ البته در مدرسه آقای رفیعی خیلی به من کمک میکرد. در ثلث دوم، ضمن خواندن کلاس سوم، کلاس چهارم را هم خواندم؛ طوری شد که در مدرسه درسم از همه بهتر بود؛ شاگرد اول بودم. در همان کلاس سوم، مبصر بودم و امرونهی میکردم. خواهرم کلاس دوم بود؛ او هم مبصر کلاس بود.
در مدرسه دستور داده بودند که دانشآموزان شلوار کوتاه بپوشند، از پارچهی کازرونی خاکستریرنگ. برغان منطقهای کوهستانی و سردسیر بود؛ شلوار کوتاه معمول نبود و من شلوار بلند می پوشیدم. یک روز در مدرسه شلوارم را قیچی کردند؛ مجبور شدم با پای لخت بروم خانه، با خجالت؛ البته خانهی ما نزدیک مدرسه بود. بعد از آن همان شلوار کوتاه را میپوشیدم با جوراب پشمی بلندی که مادرم بافته بود. آنها نمیگفتند که اینجا کوهستانیست و هوا سرد. شلوار کوتاه مال اروپاییهاست؛ هوای اروپا ابریست؛ برای اینکه بدنشان آفتاب بخورد، این کار را میکردند؛ ما اینجا، در ایران، کمبود آفتاب نداریم. کار این مملکت از روی فکر نیست، علمی نیست، تقلیدی است؛ آدم نباید مقلد بیجا باشد.
مدرسهی ما مختلط بود. هم دوستِ پسر داشتیم و هم دوستِ دختر. یکروز در حیاط مدرسه با یکی از دخترها صحبت میکردم که همکلاس محترم، خواهرم بود. محترم چون مبصر کلاس هم بود، آمد و کشیدهای زد به آن دختر که «برو درست را بخوان»؛ نهاینکه با من صحبت میکرد، خواهرم حساس شده بود. باید تلافی میکردم. بعدازظهر همانروز، او در حیاط مدرسه با دخترها بازی میکرد؛ میخوابیدند و از روی هم میپریدند؛ رفتم و به او کشیدهای زدم که «دختر مگر بِپَردوشاخ بازی میکند؟» بدجنس بلافاصله شروع کرد به هوارکردن؛ خانهمان نزدیک بود، بابام آمد و از خجالتم درآمد. سر تا پای زندگی افسانهاست دیگر.
مدرسهی ما چهارکلاسه بود. در منطقهی کرج، برغان اولین دهی بود که مدرسه داشت، مدرسهای قدیمی به نام ابوریحان. من کلاس سوم را با نمرات خیلی خوب و تسلط خیلی زیاد قبول شدم؛ همزمان کلاس چهارم را هم بهخوبی گذراندم. تابستان آنسال، رئیس مدرسه به تهران و کرج رفت، بلکه بتواند کلاسهای پنجم و ششم را هم دایر کند. اداره این را پذیرفت، به این شرط که هر کلاس دستِ کم شش یا هفت دانشآموز داشته باشد. در مدرسهی ما کلاسپنجمی نبود تا کلاس ششم دایر شود، اما در دهات اطراف بچههایی بودند که پنجم را خوانده بودند؛ آنها را پیدا کردند و آوردند، ولی هنوز یک نفر کم بود. قرار بر این شد که من تابستان پنجم را بخوانم و در سال جدید کلاس ششم بنشینم.
آقای رفیعی از من خواست به کرج بروم و کتابهای پنجم و ششم را یکجا تهیه کنم. در خیابان دانشکدهی کرج یک فروشگاه لوازم تحریر بود که با پدرم آشنا بود؛ رفتم آنجا و همهی کتابها را خریدم. در برگشت الاغی کرایه کردم به سه تومان؛ تا برغان حدودا سی کیلومتر فاصله بود؛ آنزمان هنوز ماشین کرایه نبود، با حیوان رفتوآمد میشد. در آن تابستان هم پنجم و هم ششم را میخواندم. دو نفر از تهران آمده بودند برغان، برای ییلاق؛ آنها کلاس نهم بودند. من آنوقت یک تفنگ داشتم و یک سگ شکاری؛ کتابها را کول میکردم و میرفتم سر کوه. آن دو هم به خاطر تفنگ و سگ همراهم میشدند؛ یکیشان میرفت شکار کبک و آن یکی به من درس میداد؛ خلاصه تابستان من اینطور گذشت.
سال تحصیلی که آغاز شد، اداره کلاس پنجم و ششم را به مدرسهی ما نداد؛ دیگر مدرسهای نبود که بروم؛ نرفتم. به درس و مدرسه خیلی علاقه داشتم، اما به ناچار رفتم سراغ کار.